درباره کتابی که خوب از کار در نیامده
آخرش هم نفهمیدم معنای برج بابل چیست!
الهام اشرفی
نویسنده
چندی پیش کتاب «شرق بهشت» از جان اشتاینبک را میخواندم، رمانی بسیار عالی با قصه و شخصیتهایی از یاد نرفتنی. بعد اواسط رمان یکهو یک جرقه در ذهنم روشن شد که «این رمان و موضوع دو برادر که زمینهایی بهشان ارث رسید و بعد سر زنی دعوایشان شد، همان داستان هبوط آدم به زمین است و اشاره داره به داستان هابیل و قابیل...» به همین زیبایی اسطورهای دینی در دل داستان و بعد در ذهنم جا خوش کرد. در مورد کتاب «معنای برج بابل» اثر «امیر خداوردی» بسیار شنیده بودم که با وجود حجم کمش، اما به مسائل تاریخی، اسطورهای بسیاری پرداخته است. کتاب اما برایم یکجورهایی بهزور جا دادن انواع و اقسام تاریخ، فلسفه، تمثیل، کلیلهودمنه و... بود در دل داستانی با طرحی چندخطی.
دوران حاد بیماری کرونا است. مردی که از همسرش و بهتبع آن از دخترش جدا شده است و بنا به وضعیت بد مالیاش به آپارتمانی در حومه شهر، ناکجاآباد، اسباب میکشد. شهرکی خلوت که زیستن در این خلوتی به تنهایی راوی بیشتر دامن میزند. او بهخاطر شرایط بیماری و قوانین فاصلهگذاری نمیتواند دخترش را ببیند و تنها وسیله برقراری ارتباطش با او تلفن است. پس شروع میکند به تلفن زدن به او و از آنجایی که حرف برای گفتن کم میآورد شروع میکند به قصه گفتن برای دخترش؛ شهرزادگونه. قصههایی دنبالهدار شبیه ماجراهای کلیلهودمنه. این وسط در آپارتمانش با همسایههایش مسائلی پیش میآید...
روایات مرد بنا به تحصیلات دانشگاهیاش و بنا به شغلش که نوشتن پایاننامه برای دانشجوها است، سرشار از اطلاعات، کنایه، استعاره، قصههای مذهبی و بیان تاریخ و زندگینامه برخی افراد مشهور تاریخ است. این سلیقه شخصی من است، ولی من دوست دارم کتابی که در دست میگیرم، همراه با یک لیوان چای یا یک فنجان قهوه قصهاش را مزمزه کنم، نه اینکه مدام این جمله را به آن مثل و آن قسمت را به آن تمثیل ربط بدهم یا اینکه دو الی سه صفحه به سرگذشت یک شخصیت تاریخی پرداخته شود؛ مسألهای که طی سالهای تحصیلی نسل ما نقدهای بسیاری به آن وارد بوده است، جدای از اینکه برای دانستن سرگذشت کسی کافی است سری به ویکیپدیا بزنیم. هنگامی که کتاب را میخواندم، دلم برای مرد راوی درون کتاب میسوخت؛ احساس میکردم نویسنده مرد راوی را در جهان خیالی قصهاش تنها رها کرده است. احساس میکردم مرد راوی مدام نگاهش به دست نویسندهاش است، بلکه او کاری کند تا مرد تنها نباشد، راه ارتباط برقرار کردن با دخترش را نشانش بدهد و بعد، وقتی مرد دید نویسنده او را رها کرده، دست به دامن قصهها و اسطورهها و حکایتها و بعد دلبسته مونتسکیو شود. شاید قصد نویسنده همین بوده؛ درک تنهایی و رهاشدگی انسان مدرن امروزی.