شهرک دختران کارتونی(آنه، جودی، سیندرلا و دیگران) /4

کجا باید برم؟

فاطمه سادات رضوی علوی
طنزپرداز

از بعد از رفتن خواستگارها حنا که پیش از این، هر صفحه کتاب را در پنج ثانیه می‌خواند رکورد 4 ساعت بر صفحه را زد. اتودش را توی دهنش می‌کرد و به افق خیره میشد. گاهی هم سرش را از بین
جزوه هایش بیرون می‌آورد و با لبخندی محو روی صورتش میگفت: یعنی دیگه توی شهر می‌مونم؟! بعد دوباره دستی در موهای طلایی‌اش می‌برد و میگفت: اه پسره‌ی پررو...
حقیقتا حل کردن معادلات دیفرانسیل و انتگرال سه گانه از حل کردن محتویات مغز حنا سخت‌تر بود. تقریبا همه منتظر بودیم که آن پسره‌ی پرروی جتلمن زنگ بزند و قرار بعدی را بگذارد اما نشد. مادر حنا هم هر روز بلیط برگشتش به مزرعه را کنسل می‌کرد و انگار همه‌ی پس‌اندازش را نذر ناوگان حمل و نقل بین شهری کرده باشد. گاهی هم درحالی‌که زیر لب غر عمیقی می‌زد می‌گفت: هیچ رسم شما شهری‌ها آدم واری نیست. بیا مزرعه سر خونه زندگیت مگه همین دیوید چشه؟ تازه گوسفند هم داره!
حنا هربار اسم دیوید را می‌شنید طبق معمول برای نشان دادن اعتراضش در یخچال را باز می‌گذاشت و به اتاقش می‌رفت. مادر حنا هم که فکر می‌کرد بچه‌اش را چشم زده‌اند روزی یک شانه تخم مرغ برایش می-شکست تا چشم‌ زخم برطرف شود. اما هیچ‌کدام اثری نداشت.
 حنا عاشق شده بود. او که بی‌حس‌ترین آدم به صدای زنگ تلفن بود و با شنیدن زنگ تلفن به حالت خلسه عمیق فرو می‌رفت و چندباری هم من و آنه از ترس‌مان تنفس مصنوعی به او داده بودیم، حالا با هر صدای زنگ تلفن از جا می‌پرید!
مادر حنا داشت روی تخم شترمرغی که از مزرعه برایش فرستاده بودند با ذغال دایره می‌کشید و اسم‌ من و جودی را زیر لب می‌برد که تلفن زنگ خورد. هنوز زنگ اول نخورده بود که حنا از اتاقش بیرون پرید.
حنا: الو...
-  مشترک گرامی سرویس اینترنت پرسرعت ای دی اس ال در محدوده ی شما با تخفیف ...
حنا هنوز هم باور نمیکرد این تلفن سرکاری باشد و درخیالش فکر میکرد مادر داماد با تغییر صدا دارد صبر او را اندازه می‌گیرد و تا شنیده شدن بوق آزاد دست از گوش دادن نکشید!
مادر حنا به فاصله‌ی چند ثانیه دوباره تلفن به صدا درآمد. حنا که هنوز با خودش فکر می‌کرد تلفن قبلی کلک مادرشوهرش بوده تا حنا را امتحان کند دوباره با شتاب بیشتر برگشت و تلفن را جواب داد.
 - سلام سرکارخانم! از موسسه‌ی داده پرداز ما می‌خواستیم راجع به پنیری که مصرف می‌کنید یک نظرسنجی
-  ما پنیر مصرف نمیکنیم!
-  خب اطرافتون کسی پنیر مصرف نمی‌کنه؟
- خیر! ما خانوادگی به لاکتوز حساسیت داریم.
مادر حنا هم از این طرف هی اشاره می‌کرد که بگو اگه پنیر محلی خوب می‌خوان هست.
اپراتور: پس اجازه بدید وصل کنم به همکارم ایشون در حوزه‌ی مصرف ماست...
حنا: ما ماست هم مصرف نمیکنیم خانم!
- اینکه خیلی برای سلامتی تون ضرر داره، اجازه بدید وصل کنم به پزشک مون تا بیشتر براتون توضیح بدن.
- مزاحم نشید آقا...
- سلام سرکار خانم، دکتر لبن افروز هستم متخصص تغذیه...
حنا تلفن را قطع کرد توی اتاقش رفت. این روزها که حنا به هر چیزی برای ماندن در شهر آویزان می‌شد حتی یک شوهر، عصبی‌تر و زودرنج‌تر شده بود و خشمش را به شیوه‌های نوین‌تری نشان می‌داد. حنا هنوز در اتاق را نبسته بود که دوباره صدای تلفن به گوش رسید. اگر این سرعتی که حنا به طرف تلفن می آمد را نماینده‌ی ایران در دو و میدانی المپیک داشت قطعا مدال طلای المپیک را می‌گرفت. مطمئنم اگر حنا به‌جای دادن رزومه و تور کردن شوهر برای ماندن در شهر به کسب سهمیه در مسابقات دو و میدانی فکر می‌کرد عضو تیم ملی می‌شد و ماندنش در شهر حتمی بود. حنا تلفن را برداشت.
-  الو پففففف... الو
- بله؟؟؟
- اونجا مطب دکتر ارنسته؟
- خیر
- مرتیکه‌ی فلان فلان بیسار شده گوشی رو بردار. من که میدونم اونجایی. کلاستروفوبیا خودت داری و بابات و کل طایفه‌ات. بلد نیستی تشخیص بدی غلط می‌کنی طبابت می‌کنی. از همون موقع که دیدم کارتخوان نداری باید می‌فهمیدم یه دکتر قلابی ای...
- آقا اشتباه گرفتی! خط رو مشغول نکن!
- حالا واسه من ضعیفه می‌فرسته جلو. گوشی رو بده بهش تا پولش نکردم!
حنا می‌خواست مثل فیلم‌ها گوشی را توی آینه دراور پرت کند و گریه کنان به اتاقش برود. اما از ابروها و چشم‌های وزغ شده من، یاد اقساط عقب افتاده‌ی اجاره‌اش افتاد و بیخیال شد.
یک ماه از خواستگاری فرد مذکور گذشته بود و حنا از رتبه الف به جیم رسیده بود. مادر و پدر حنا ساک‌شان را بسته بودند و اگر این یکی بلیط‌شان را هم کنسل میکردند، سازمان حمل و نقل عمومی بابت ایجاد مزاحمت از آن‌ها شکایت می‌کرد. با آنه، جودی، سیندرلا و دیگران عقل‌های ناقص‌مان را ریختیم روی هم و دست آخر آنه با تقلید صدا به خانه زنگ زد تا عوض مادر آن پسره‌ی پررو تشکر کند و بگوید دخترتان را نپسندیدیم و در مزرعه خوشبخت باشد. بنا داشتیم حنا به حالت عادی برگردد و باور کند که این راه مناسبی برای ماندن در شهر نیست.
آنه یک جعبه دستمال کاغذی چپاند گوشه‌ی لپش و در اتاق بغلی با خانه تماس گرفت. آنه خیلی محترمانه از حنا و مادرش بابت پذیرایی‌شان تشکر و بعد هم برای او آرزوی خوشبختی کرد. واقعا روابط عمومی آنه فوق-العاده بود. حنا کمی در خودش رفت یک پسره‌ی پررو گفت و بلند شد تا ساکش را ببند اما به ثانیه نرسیده مادر آن پسر یلاقبا زنگ زد و گفت: ببخشید دیر تماس گرفتم، یه‌کم کسالت داشتم و بیمارستان بودم. اگر جواب‌تون مثبته برای آخر این هفته قرار دوم رو بذاریم...
حنا که نمی‌دانست از کدام ناحیه ضربه فنی شده است و آیا این تلفن شوخی است یا جدی؟ با چهره‌ای برافروخته بی‌خیال آینده‌اش شد، خیر محکمی گفت و گوشی را قطع کرد. بعد هم یک‌راست رفت سراغ مطالعه‌ی چندباره‌ کتاب جانوران موذی!

 

جستجو
آرشیو تاریخی