اتوبوس نامه 4
تکرار مکررات
امین میمندیان
طنزپرداز
من خیلی از تکرار کردن خوشم نمیآید. حتی تکرار فیلم و سریال را هم نمیبینم. حوصله تکرار کردن حرفی که زدم را هم ندارم. به همین میزان از شنیدن حرفهای تکراری هم گریزانم. اما خب کار تکراری قضیهاش فرق میکند. ما انسانها خیلی وقتها مجبوریم کارهای تکراری انجام دهیم. مثلا هرروز صبح از خواب بیدار شویم و دست و صورتمان را بشوریم و سرکار برویم و همان کارهای تکراری همیشگی تا وقت خواب. من حتی خواب تکراری هم نمیبینم. بفهمم این خواب را قبلا دیدهام بیدار میشوم. خیلی زور دارد که روح رهای آدم در عالم بیکران رویا برود سراغ یک داستان تکراری. مثل این است که بروی در ویدیوکلوپ از بین هزاران فیلم جذاب موجود گلچین مختارنامه را بخری. اصولا زندگی کردن و صبح را شب کردن امری تکراری است حالا فکر کنید در این تکرار در تکرار یک عده هم بیایند حرفهای تکراری هم به آدم بزنن و آدم را غرق در مکررات بیهوده کنند.خیلی از این پاراگراف چیزی نفهمیدم صرفا خواستم ببینم چقدرواژه تکرار را میتوانم در یک پاراگراف تکرار کنم.
در یکی از سفرها سر جایم نشسته بودم و بغل دستم یک آقای حدودا چهل ساله با ظاهر و تیپ معمولی کارگری نشسته بود و سمت چپم روی تک صندلی نیمه دیگر اتوبوس، یک خانم سن و سال گذشته که باگوشی سادهاش ور میرفت. همه چیز طبیعی بود و حرکت کردیم. نیم ساعتی که از مسیر گذشت خانم مذکور از من پرسید که چگونه صندلیاش را میتواند بخواباند. بلند شدم دکمه صندلی را فشردم و پشتی صندلیاش را تا انتها خواباندم. زیرپاییاش را هم بالا آوردم که راحت تر باشد. تشکر کرد و من هم راضی از خدمت به خلق نشستم سرجایم.
کمی بعد پیرزن گوشی اش را برداشت و با فرزندش تماس گرفت:
« سلام مادر. خوبی؟ آره من سوار شدم دارم میام... یک ساعتی هست حرکت کرده... نه کسی کنارم نیست... اتوبوسش خوبه صندلیش مثل تخته. کاری نداری؟ خدافظ»
تلفن که قطع شد شماره دیگری را گرفت
« سلام مادر. خوبی؟ آره من سوار شدم دارم میام... یک ساعتی هست حرکت کرده... نه کسی کنارم نیست... اتوبوسش خوبه صندلیش مثل تخته. کاری نداری؟ خدافظ»
بعدی:
« سلام مادر. خوبی؟ آره من سوار شدم دارم میام... یک ساعتی هست حرکت کرده... نه کسی کنارم نیست... اتوبوسش خوبه صندلیش مثل تخته. کاری نداری؟ خدافظ»
از جایی به بعد همزمان با این مادر، مرد سمت راستی هم احساس کرد که لازم است یک سری حرف تکراری هم او بزند. گوشی اش را درآود و لیست مخاطبین را از الف شروع کرد به زنگ زدن:
«سلام چطوری؟ قربونت. اون بچهی ثریا بود که همه میگفتن پسره من گفتم دختره... دختر بود. دیدی گفتم؟ آره. خدافظ»
بعدی:
«سلام چطوری؟ قربونت. اون بچهی ثریا بود که همه میگفتن پسره من گفتم دختره... دختر بود. دیدی گفتم؟ آره. خدافظ»
و بعدی و بعدی و بعدی
طوری برای همه باافتخار تعریف میکرد که حدسش درست بوده انگار همه کائنات دست به دست هم داده بودند تا بچه پسر شود اما او یک تنه جلو این دسیسه را گرفته و گفته الا و بلا باید بچه دختر باشد و بالاخره جهان هستی مجبور شده مقابل او کوتاه بیاید و پروردگار
علی رغم میل باطنیاش بچه را دختر خلق کرده. فقط نمیدانم این قضیه چطور میتوانست به اینهمه آدم ربط داشته باشد. حتی یکیشان پشت تلفن اصلا او را نمیشناخت و این هرچه آدرس می داد طرف به جا نمیآورد. دست آخر با گفتن اینکه خلاصه درجریان باش بچه ثریا دختر شده با او خداحافظی کرد.
این فرایند تکراری دوطرفه، چندین ساعت تا موقعی که همگان خوابشان گرفت ادامه داشت و پیرزن آخرین تماسش را گرفت و گفت
« سلام مادر. خوبی؟ آره من سوار شدم دارم میام... یک ساعتی هست حرکت کرده... نه کسی کنارم نیست... اتوبوسش خوبه صندلیش مثل تخته. کاری نداری؟ خدافظ»
دلم میخواست بگویم مادرجان موقع تماس اولت اتوبوس یک ساعت از حرکتش گذشته بود. لااقل این آخری را میگفتی چهار ساعتی هست که حرکت کرده ولی ترسیدم به تمام آنها دوباره زنگ بزند و حرفش را اصلاح کند و بی خیال شدم.