مغزهای بزرگ زنگ نزده(3) / زندگی‌نامه شخصیت‌های اثرگذار به زبان طنز

اولش الف دارد

فیروزه کوهیانی
طنزپرداز

وی در سال 1314 چشم به جنوب شهر تهران گشود. به گفته‌ی شاهدان ماجرا، بسیار ساده‌زیست متولد شد و به جز یک بند ناف چیز دیگری همراه نداشت.
در دومین سال دبیرستانش به این نتیجه رسید که درس خواندن در مدرسه سوسول‌بازی است و با نرفتن به مدرسه، آن را تحریم کرد. شاید هم به این نتیجه رسید که دیگر پونز گذاشتن روی صندلی معلم تفریح جذابی نیست. شاید هم در اعتراض به پارتی بازی و انتصابات فامیلی در آموزش و پرورش مدرسه را ترک کرد. البته این آخری از اعلی حضرت بعید بود، پس دلیل آخر قطعا نیست (نویسنده در حال نگاه کردن به تنور). خلاصه که علتش مشخص نشد. پس در کنار پدر، مشغول به هیزم فروشی شد و در خانه تحصیلش را ادامه داد.
همانطور سر به زیر مشغول تحصیل و کار بود که توپ موتلفه‌ای‌ها در حیاط خانه‌شان افتاد. بعد از آن با حزب موتلفه آشنا شد و همراه با آن‌ها به آتش سوزاندن علیه شاه پرداخت. بعدها افتخار شاگردی دکتر مطهری و دکتر بهشتی را هم پیدا کرد.
بسیار رفیق‌باز بود و بعد از ازدواج، با وجود داشتن شش فرزند نیز منزلش را پاتوق کرده بود. با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و قلیان نمی‌کشیدند ( چون از آن خانواده‌هایش نبودند) نقشه می‌کشیدند چگونه شاه را از گوشه‌ی تصویر خارج کنند و فرت و فرت اعلامیه تکثیر و پخش می‌کردند تا اینکه به جمع لو رفتگان پیوستند.
 پدرسوخته ( به گفته‌ی مامور ساواک)، بعد از آزادی از زندان آدم نشده و زیر پوسته‌ی یک لباس فروش در بازار تهران اعلامیه و نوار پخش می‌کرد و مردم را از راه به در می‌کرد، آن هم چه نوارهایی، نوارهای غیرمجاز یک سخنرانی.
در سال 49 به اتهام حمله به هواپیمای ال عال( ظاهرا در آن سال قحطی بهانه آمده بوده) او را دوباره بازداشت کردند. در سال 53 دوباره آزاد کردند و چون بگیر نگیر ساواک در آن سال‌ها اتصالی کرده بود، چند ماه بعد دوباره او را به جرم فعالیت‌های زیرزمینی(در حالی که وی اصلا خوانندگی بلد نبود) و خرابکاری، دستگیر کردند. ساواکی‌ها که خودشان هم نمی‌دانستند وی را گرفته‌اند یا نه، نهایتا در سال‌های آخر عمر خدمت‌شان، تقریبا همه را مجبور شدند آزاد کنند که وی هم جز همه بود.
بعد از انقلاب به پاس رفت و آمد زیاد وی به زندان و آشنایی او با زندان‌های مختلف او را رئیس زندان‌های کشور و دادستان انقلاب کردند. البته شایستگی‌های وی نیز بی‌تاثیر نبود.
در ساده‌زیستی شورش را درآورده بود نه تنها لباسش را با کتابی که می‌خواند ست نمی‌کرد بلکه تشک و بالشت مخصوصی هم نداشت که با خودش به سفر ببرد. هر جا آجری می‌دید زیر سر می‌گذاشت و می‌خوابید. تازه به همراهانش نیز متلک می‌انداخت که کتف‌تان کنده نشود با این ساکی که حمل می‌کنین. خلاصه که با یک‌دست لباس همه کار می‌کرد و با یک دوچرخه همه جا می‌رفت.
هیچ چیزش به برخی مسئولان نرفته بود، در رعایت حقوق بیت‌المال نیز همینطور بود. افتخار نشستن در هواپیما را به هواپیما نمی‌داد. هتل که حرفش را هم نزن. اگر شبی هم در شهری اسکان می‌گزید هزینه‌اش را خودش می‌داد. نمی‌گذاشت یک ریال هم در بیت‌المال حیف و میل شود. حالا شما هی بگویید پول خورده ندارم، بقیه‌اش را ندهید.
ترور وی به دست منافقین نیز خیلی ساده و در مکانی ساده یعنی همان حجره‌اش در بازار تهران انجام شد.
او کسی نیست جز شهید اسدالله لاجوردی

 

ویژه نامه ایران طنز ۸۳۳۵
 - شماره  - ۰۱ آذر ۱۴۰۲