اتوبوس نامه 2
در انتخاب همسفر دقت کنید
امین میمندیان
طنزپرداز
روند پر شدن صندلی اتوبوسها غالباً به این صورت هست که هرکس جایی مینشیند که بغل دست نداشته باشد. بعد اگر چارهای نبود، کنار کسی مینشیند که به قیافهاش بخورد که آدم حرافی نیست و سرش گرم کار خودش است. به عبارت دیگر اگر یک قطار با صندلیهای اتوبوسی داشته باشیم که تا بینهایت ادامه دارد، همه ترجیح میدهند تا ته قطار را بروند به این امید که صندلیای بیابند که بغل دستش خالی باشد. این وضعیت برای من ویژهتر هم هست؛ یعنی در آن اتوبوسی که صندلی خالی نداشته باشد، من ترجیحم این است که تا مقصد بایستم تا اینکه کنار غریبهای بنشینم. نوعی فوبیا پیدا کردم به بغل دستی داشتن. اسمش را هم گذاشتم وروروفبیا یعنی فوبیای وِر وِر شنیدن.
اوایل اینگونه نبودم حتی یک فازی هم داشتم که من باید با انسانهای مختلف بتوانم تعامل داشت باشم و صحبت کنم و زندگیهایمان را به اشتراک بگذاریم اما در یکی از سفرها اتفاقی برایم افتاد که آن تصمیم را بوسیدم و خفه کردم و چال کردم و روی آوردم به تفکر درمورد مزایای تنهایی انسان معاصر.
دریکی از سفرهایم به تهران، روی صندلی نشسته بودم و دمدمهای حرکت بود که یک مرد میانسال لاغراندام وارد اتوبوس شد. شاگرد شوفر به او گفت برو آخر صندلی خالی هست بنشین. مرد هم جواب داد همینجا کنار این جوان مینشینم و نشست کنار من. ابتدا حرفی برای گفتن نداشتیم و همه چیز خوب بود من هم هندزفری درگوش، مشغول کار با گوشیام بودم که مرد تلفنش زنگ خورد و جواب داد و سپس رو به من گفت: عجب دنیایی شده یارو چهارتومن پول ما دستشه پس نمیده.
گفتم بله ما هم همین مشکل را داریم. (اشتباه کردم جواب دادم. اگر به عقب برگردم ادای کر و لالها را درمیاورم.)
همین پاسخ کوتاه برای افتادن درتله و باز شدن سر صحبت کافی بود. منتها صحبتی که ساعتها طول کشید و نود و پنج درصد او مثل وعاظ، متکلم الوحده بود و من در سهم 5 درصدیام مثل نجم الدین شریعتی سرتکان میدادم و حرفهای او را تایید میکردم.
صحبتهایش سر و ته مشخصی نداشت. چرندیاتی بود که برای هرکدام جوری منبع و مأخذ میداد که چند بار رفتم در گوگل سرچ کردم گفتم شاید من اشتباه میکنم. حرفهایش اینگونه شروع شد که از پدرزنش گلخانهای به ارث برده و حالا درکار دلالی خیار است. بعدتر گفت درکار تجارت جوراب مردانه است. جلوتر از دعوا با گندهی شیشه فروشان جنوب تهران گفت و همچنین میزان تریاک و موادی که بازیگران سینما مصرف میکنند و مارک سیگار هرکدام چیست. در پایان هم از دلالی در فوتبال میگفت که دیگر خواب امانش نداد.
بخواهم یک بند از این لاطائلات را بگویم این بود که میگفت: مرتضی کاظمی رو میشناسی؟ یه نوجوونه که من کشفش کردم. بردیمش آکادمی پرسپولیس اونجا دیدن بابا این بازیش خیلی خفنه. دیگه رایزنی کردم با مهدی مهدوی کیا و بردش یه مدرسه فوتبال تو آلمان. دویچهوله هفته پیش چهل و پنج دقیقه ازش گزارش رفت. نوشت مسی آینده فوتبال کاظمی. بعد حالا بگو چهجوری من این رو فرستادمش رفت؟ رفتم سوپری محل مهدوی کیا اینا وایسادم تا اومد رد شد گفتم سلام آقا مهدی. محل نداد. بلندتر گفتم آقا مهدوی کیا سلام. باز محل نداد. گفتم پسر ممد اوس گلاب! این را که گفتم ایستاد و گفت تو من رو از کجا میشناسی؟ به این اسم فقط سه نفر من رو میشناسن. گفتم خب منم چهارمیش...
چندین ساعت مداوم حرف زد. گاهی خودم را به خواب میزدم بلکه دست بردارد ولی میشنیدم دارد با خودش حرف میزند. از جایی به بعد دیگر حرفهایش را نمیشنیدم چون فقط داشتم تصور میکردم که دارم با مشت میزنم توی دهانش و سرش را میکوبم به شیشه. بالاخره حدود نیمه شب از شاگرد شوفر که داشت میرفت بخوابد، پرسید میتواند کف اتوبوس بخوابد یا نه؟ او هم گفت اشکالی ندارد. اینجا بود که این کابوس رو به اتمام بود و او رفت برای خواب.
شاگرد شوفر را کنار کشیدم و بوسیدمش و گفتم دمت گرم نجاتم دادی. مسافران مجاور بهم خداقوت و خسته نباشید گفتند. یکی پرسید چقدر حرف میزد. چکارهات میشد؟ گفتم هیچ کاره. گفت پسر عجب حوصله ای داری من فکر کردم فامیلید اگر میدانستم غریبه است همان ساعت اول میزدم پرتش میکردم بیرون.
خلاصه جماعتی راحت شدند و به خواب رفتند. من اما به این فکر میکردم که مرد وراج قبل از رفتن گفت: فعلا تا فردا صبح.