رؤ یـــــــــای نا پیدا
همه آرزوهایی که دربارهشان حرف نزدیم
هر کدام از ما ممکن است در پس ذهنمان آرزوهایی کرده باشیم که هیچوقت با کسی دربارهشان حرف نزدیم. از همان آرزوهایی که شبها در رختخوابمان به آنها فکر میکنیم؛ مثل اینکه چه میشد اگر فردا بهجای اینکه به مدرسه برویم تبدیل به یک پرنده مهاجر میشدیم و به قطب شمال سفر میکردیم؛ یا اینکه چه اتفاقی میافتاد اگر کتابهای درسی را زیر بالش میگذاشتیم و مطالب خودشان، به مغزمان راه پیدا میکردند؛ یا اینکه اصلاً چه میشد اگر فردا سر کلاس ریاضی با یک بشکن ناپدید میشدیم و از در کلاس فرار میکردیم. اما مشکل اصلی اینجاست که نامرئی شدن آنقدر دور و دستنیافتنی است که دیگر در لیست خبرهای دست اول تخیلمان جای نمیگیرد. انگار نامرئی شدن پس از شنل نامرئی هریپاتر، فاتحهاش خوانده شده باشد. آنقدر غیرقابل باور است که وقتی دوست جسیکا جِنکینز، گفت سر کلاس جغرافیا او را درحالی دیده که داشته نامرئی میشده، جسیکا بهطور قطع فکر کرد دوست صمیمیاش دیوانه شده است.
زینب قائمپناهی
پایه دهم انسانی
کتاب «جسیکا کجاست؟» اثر لیز کِسلِر؛ ماجرای دختری سیزدهساله است که پس از گذراندن یک روز خستهکننده، سرکلاس جغرافیا خوابش میبرد و به معنای واقعی زندگیاش به قبل آن خواب و بعدش تقسیم میشود. او متوجه میشود زمانهایی که احساس خستگی میکند بهطور غیرارادی نامرئی میشود. اما جسیکا بهزودی خواهد فهمید که این موهبت غیرمنتظره چطور خودش را ناگهان به او نشان داده است...
بهنظرم یکی از اصلیترین نکاتی که درباره جسیکا کجاست میتوان گفت؛ بحث زاویه دید است.
زاویه دید این کتاب مثل بیشتر کتابهای علمی-تخیلی، اول شخص بود. لحن نویسنده طوری بود که انگار خواننده دوست شخصیت اصلی است و او خیلی صمیمانه انگار در ساعت ناهار، برای او سرگذشتش را تعریف میکند.
برای همین منِ خواننده در نقطههای حساس داستان، مثل جایی که جسیکا در خانه شخصیت منفی کتاب گیر افتاده بود؛ نفسم میگرفت و بهراحتی میتوانستم با لحن راوی همراه شوم. همین نکته باعث شده بود شخصیتپردازی داستان بدون گفتن نکته خاصی درباره جسیکا، طوری باشد که ما او را مثل همکلاسی خود تصور کنیم. انگار قبل از اینکه او داستانش را تعریف کرده باشد، او را میشناختیم.
درباره شخصیتپردازی باید بگویم نسبت به کتابهایی که ماجرا و خط داستانی مشابهی با این کتاب داشتند مثل «مایکل وی» این کتاب شخصیتپردازی خیلی بهتری داشت. من علاوه بر اینکه جسیکا را مثل کف دست میشناختم با شخصیتهای فرعی هم آشنا بودم. مثلاً همانقدر که تصویر ذهنی کاملی از شخصیتی مثل ایزی که دوست صمیمی جسیکا بود داشتم؛ بهراحتی با کسی مثل نانسی که خیلی نقش پررنگی در داستان نداشت هم
همذات پنداری کردم.
البته نویسنده صرفهجویی عجیبی در استفاده از شخصیتها داشت که این را هم میتوان نکته مثبتی در نظر گرفت. بهنوعی شخصیتها را در خدمت داستان گرفته بود و آنقدر شخصیت به ماجرا اضافه نمیکرد که نتواند همهشان را جمع کند.
دیالوگهای کتاب شاید تنها نقطه ضعفش بودند، چون کتاب ماجرایی دارد که خیلی لب تیغ است؛ یعنی اگر خیلی ماجرا را اغراقآمیز کند، داستان کلیشهای میشود؛ من به عنوان خواننده توقع دیالوگهایی را داشتم که قصه را برایم باورپذیرتر کنند و از حالت خیلی رؤیایی و غیرقابل باور بودن دربیاورند.
البته نویسنده تا حد زیادی این نکته را رعایت کرده بود و اشکال اصلیاش محاوره نبودن دیالوگها بود که اشکال ترجمه است.
در نهایت باید بگویم اگر دنبال کتابی هستید که افکار منفی ذهنتان را ناپدید کند و برای چند ساعتی درگیر ماجرای چند نوجوان تقریباً معمولی شوید؛ بهشدت توصیه میکنم جسیکا کجاست را در لیست کتابهایتان قرار دهید و فراموش نکنید او منتظر شماست که به سراغش بروید. در آخر به قول جسیکا جنکینز «چیزهای مهمی هستند که هر کسی نمیتواند ببیند»...