اولین روزِ اولین سال کاری
بیچاره سقراط
علیرضا عبدی
طنزپرداز
شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲
تا وارد مدرسه شدم، مدیر از جایش بلند شد و با احترام به استقبالم آمد. باید هم اینطور میبود. بالاخره بار تربیت نسلها بر دوش ما سنگینی میکرد. احترام به ما احترام به آیندگان بود.
من هم با روی گشاده آغوشم را به روی مدیر باز کردم، اما بیدرنگ پوشهی کلاس دوازدهم انسانی را به سینهام چسباند و گفت: «آقا نسبت به ناحیهی دو خیلی عقبیم.» آغوشم را به گونهای که ضایع نباشد جمع کردم و گفتم: «هنوز روز اول من است.» گفت: «عقبیم آقا؛ عقب.» گفتم: «حتماً همینطوره.» و ادامه دادم که در ابلاغیه آمده دبیرستان باید تدریس کنم؛ سوم یا پیشدانشگاهی. اگر هم نمیشود، دوم یا اول دبیرستان. رشته هم فقط ریاضی!
از برقی که در چشمانش دوید، فهمیدم من همان گوهر رخشانی بودم که نسلهای متمادی از خلاء نبودنش به راه تباهی پیش گرفتند و حالا من...
زنگ اول: جامعهشناسی. قرار شد این تنها درس غیرتخصصی بنده با این کلاس باشد تا کلاس خالی نماند. یادم افتاد که گفته بودند: ارشد مهندسی عمران نیاز است، برای تدریس ریاضی و فیزیک. البته این ناهماهنگیها در روز اول مدرسه پیش میآید ضمن اینکه من به جای یک معلم بازنشسته رفته بودم و ته دلم قرص بود که زنگ بعد یا نهایتا ًفردا در جایگاه اصلی خود مشغول به تدریس خواهم شد. بالاخره من هم باید به سهم خودم دینم را به سیستم آموزشی کشور ادا میکردم.
پس بدون نگرانی جملهای که سالها در دلم مانده بود را به زبان آوردم: «شما بدترین کلاسی هستید که من دارم!» بعد هم یک کتاب از دانشآموزان گرفتم و ورق زدم، اولش فکر کردم اشکال از ویراستار است بعد از یک جستجوی کوتاه در گوگل همه چیز برایم روشن شد و با نام و یاد خدا شروع کردم که "مهندسی عمران در جامعهی اگزیستانسیالیستی محور پارادوکسیکال در نهادهای بوراکراتیک میباشد" بچهها دست بهقلم شدند و فوراً هر کلمهای که از دهانم بیرون میآمد را مینوشتند.
زنگ دوم: تاریخ ایران و جهان. قرار شد این تنها درس غیرتخصصی بنده بعد از جامعهشناسی با همان کلاس باشد. یادم افتاد که گفته بودند: ارشد مهندسی عمران نیاز است، برای تدریس ریاضی و فیزیک. اما به هرحال روز اول مدرسه همهی این ناهماهنگیها طبیعی بود.
بچهها باورشان نمیشد که برای این کتاب هم معلمی وجود دارد و این خالی بودن زنگهایشان سوءتفاهمی بیش نبوده است. کتاب، کتاب قطوری بود. با نام بردنِ من، بچهها میخواندند. نام هرکسی را که میآوردم، باید خط را ادامه میداد. هرکس خط را هم گم میکرد، باید شروع میکرد به مشق نوشتن از روی کتاب. درس اول را سهچهار باری خواندیم. علاوهبر اینکه بچهها با رشتهی تحصیلیشان آشنا میشدند، من هم پلکی برهم زدم تا برای زنگ بعد آماده باشم. درس هم گویا بود و واضح. آخرش هم با گفتن "شرح دهید"، "نام ببرید" و "چیست"، چند تیتر را به سوال تبدیل کردم. مقداری هم برایشان از تاریخ شکلگیری ریاضی گفتم. اینکه بشر شمردن نمیدانسته. بعد با انگشت شروع به شمردن کرد. لحظات مفیدی را برایشان رقم زدم و خودم هم احساس بیگانگی با آن کلاس نداشتم.
زنگ سوم: ادبیات. قرار شد بعد از جامعهشناسی و تاریخ این تنها درس غیرتخصصی بنده با همان کلاس باشد. آنجا بود که با مفهوم تحول در نظام آموزش و پرورش آشنا شدم و میدیدم که روح بوعلی سینا در من حلول کرده. از طب تا فلسفه و ادبیات و نجوم را در کالبد خود داشتم. یادم افتاد که گفته بودند: ارشد مهندسی عمران نیاز است، برای تدریس ریاضی و فیزیک.
بچههای از دیدن سه باره من خیلی خوشحال شدند و ظرف یک ساعت روخوانی کتاب ادبیات ما را حدود شصت هفتاد صفحه از ناحیه ۲ پیش انداخت و این خبر خوبی برای مدیر بود. همچنین بچههای یاد گرفتند منظور از "تو" در شعر شاعران قدیم، کائنات بوده است.
اولین روز کاری به پایان رسید. مدیر گفت که با همین کلاس، چهارتا درس دیگر هم دارید. یعنی قرار شد این چهارتا درس غیرتخصصی بنده بعد از جامعهشناسی و تاریخ ایران و جهان و ادبیات با همان کلاس باشد. یادم افتاد که گفته بودند: ارشد مهندسی عمران نیاز است، برای تدریس ریاضی و فیزیک. البته به هرحال این ناهماهنگیها برای یک سال تحصیلی طبیعی بود.