زینب گلستانی
نویسنده
آب را داخل سماور میریزم و به انتظار مینشینم. همهجا در سکوت مهآلود اول صبح غرق شده است. به آرزوهایم میاندیشم، به آرزوهای دوستم، به آرزو آن پسر بچه در حرم شاه عبدالعظیم حسنی که خانهای بزرگ میخواست؛ آنقدر بزرگ که خودش و پدر و مادرش و تمام دوستانش آنجا دور هم جمع شدند. با خود میاندیشم چه جای امنی میتواند باشد آنجا که همه دور هم جمع میشوند، بازی میکنند و میخندند.
به آرامش پدر و لبخند مادر میاندیشم، وقتی خیالشان تخت میشود که کودکشان را به جای امن رساندهاند. به مادری میاندیشم که با هزار دلهره و هزار امید کودکش را به فرشتگان درمانگر میسپارد و نمیداند تا دقایقی دیگر هزار امیدش دود میشود و هزاردلهرهاش آوار. نسل کشی قطعاً خیال خام کفتارهای صهیونیست است. به صلیب سرخ میاندیشم به حماقتی که باور کرد کفتار، جنگ جوانمردانه را میفهمد. غافل از اینکه صلیب که سرخ شد دیگر...
احساس میکنم قلم برای نوشتن گیج میزند.
صلیب سرخ واژهای که دلش میخواهد کمک کند اما هنوز کفتار را نشناخته، باور میکند بیمارستان جای امنی است. همه میآیند بیشتر از همه کودکان. این نسل باید بماند و میماند. حتی اگر تمام بیمارستانها را ویران کنند و تمام شهر را آوار.
تپش نازک یک دانه گندم به آفتاب دم صبح سلام خواهد کرد. خوشه خوشه گندمزار میشود و به گواه تاریخ بهار میآید.
صدای بمب، صدای خمپاره، صدای اشک...
وحشتزده قلم از دستم میافتد، صدای قل قل سماور است، وقت خروش.
القدس لنا