روایتهای نو از نگاه نوجوان
حـــــســـــــرت
معصومه روستایی
نویسنده نوقلم از خوزستان
تلفنم را برمیدارم در گوگل سرچ میکنم دروس رشته ریاضی، کتابهای تخصصی برایم ردیف میشود. ریاضی، هندسه، شیمی، فیزیک، حسابان، گسسته، آمار و احتمال. چشمهایم را میبندم، حال و روزم مثال بارز«هر چه دوست نداری به سرت میآید» است.
از گوگل بیرون میآیم. گوشی را خاموش میکنم. درماندگی از سر و رویم میبارد و دوباره صدای بابا در گوشم مانند شیری غرش میکند: «اگه خواستی رشته ریاضی وگرنه چیزی جز این ثبتنامت نمیکنم. یا ریاضی یا هیچی تمام.» یادم میآید همیشه از ریاضی فراری بودم، ریاضی جن بود و من بسمالله.
معلمهایم که میگفتند دوست دارید چهکاره شوید من بلا استثنا جوابهایم هر چیز بود که مطلقاً ریاضی در آن هیچ نقشی نداشته باشد. مامان هیچکاری از دستش برنمیآمد. بیشتر از من، پدر یکدندهام را میشناخت. هر چقدر میگفتم من و ریاضی هیچ وقت نمیشد اسممان کنار هم بیایید، انگار گوشهایش کیپ میشد. توجیهش میشد قبولی آسان در کنکور، هدایت تحصیلیام را برمیدارم و با نفرت نگاهی به الفی که زیر رشته ریاضی نوشته، میکنم. فکر میکنم کاش به جای رشته تجربی که قبول نشده بودم، ریاضی اینطور میشد.
من همیشه «مامایی» را دوست داشتم، اما حالا وسط باتلاقی به اسم ریاضی داشتم فرو میرفتم. مادرم میگفت برو هنرستان چون علاقه داری. پدر اما همیشه ساز ناکوک بود در جلسههای خانوادگیمان و باز هم حرفش همان بود؛ رشته ریاضی چون درصد قبولی بیشتر است. آخر سر کارم به جایی رسید که زدم به سیم آخر، بلند شدم و با جمله «هر چی میخواین ثبتنامم کنین و بعدش 31شهریور بگین چه رشتهای ثبتنامم کردین و کدوم مدرسه» جلسه خانوادگیمان را تمام کردم. در آخر همه بحث و کشمکشها، این من بودم که یک مهر روی صندلی کلاس دهم ریاضی نشسته بودم و مغموم و بیحوصله نگاهم روی تخته نشسته بود، اما فکرم حوالی «ایکاشها» پرسه میزد.
معلم از رشته ریاضی تعریف میکرد و من فکرم سمت و سوی حسرتهایم میرفت. معلم حضور و غیاب کرد و بعد از تمام شدن اسامی با موفق باشیدی درس را شروع میکند و من فکر میکنم که در جایی که انگیزهای برای شروع نیست، هیچ موفقیتی هم در کار نخواهد بود...