روایتهای نو از نگاه نوجوان
من قاتل فردایم نمیشوم
مریم علیزاده
نویسنده نوقلم
چراغ که قرمز میشود سریع به آن طرف خیابان میروم و خستگی این چند ساعت را روی نیمکت ایستگاه آویزان میکنم انگار با این کار کمی سبکتر میشوم. نگاهی به صفحه السیدی روی دیوار ایستگاه میاندازم، نوشته اتوبوس در حال ورود به ایستگاه است در حالی که در واقعیت خبری از اتوبوس نیست. خستگیهای نشسته روی نیمکت دوباره در وجودم جمع میشوند. کولهام را از روی نیمکت برمیدارم و در بغل میگیرم تا خانم ایستاده کنار ایستگاه هم جایی برای نشستن داشته باشد.
روی نیمکت ایستگاه نشستهام اما فکرم هنوز در سالن مدرسه پرسه میزند. هنوز صدای مدیر را میشنوم، هنوز هم از شنیدن آن حرفها رنج میکشم گاهی دلم میخواهد افکار خسته و مجروحم را در یک اتاق جمع کنم بعد در اتاق را برای همیشه قفل کنم. چند دقیقهای که میگذرد اتوبوس سفید، جلوی ایستگاه میایستد، کولهام را در دست میگیرم و خود را به داخل اتوبوس میرسانم. زیپ کولهام را باز میکنم و هرچه با دستم بهدنبال کیف پول چرمی میگردم پیدایش نمیکنم. لحظهای سالن مدرسه و مدیر و آن حرفها را فراموش میکنم اکنون افکارم درگیر پیدا کردن کیف پولی است که باورم نمیشود گم شده. بعد از چند دقیقه گشتن به خودم میآیم و میفهمم چند ایستگاه گذشته. سردرگمم باید برگردم و پیاده دنبال کیف پول بگردم یا بروم سمت خانه و جلسه بعد که به مدرسه میروم از مستخدم مدرسه سراغ کیف پولی را بگیرم که اصلاً نمیدانم آن را کجا گم کردهام. خانومی که کنارم ایستاده به آرامی میگوید: اگه کارت همراهتون نیست میخواهید برایتان کارت بزنم؟ با کمی تردید میگویم: (بله خیلی ممنون) صدای برخورد کارت با دستگاه کارتخوان را که میشنوم میفهمم که خواسته یا ناخواسته تصمیمم راجع به کیف پول گرفته شده. تشکر میکنم و میگویم: (اگر اشکالی ندارد پولتان را برایتان بگذارم صدقه) لبخندی میزند و میگوید: (قابل ندارد ممنون) میله زرد را محکمتر میچسبم، میدانم که امروز اگر تا آخر شب در فکر اتفاقات این چند ساعت باشم دیگر نمیتوانم کاری انجام دهم، تازه ممکن است فردایم هم خراب شود و قربانی حرفها و اتفاقاتی شوم که بخشی از آن از اراده من خارج بوده، افکارم تا همین لحظه هم بسیار خسته و مجروح است پس چرا باید با غرق شدن در آنها ضربه آخر را به خودم بزنم؟ چرا باید بشوم قاتل این جان خسته و زخم دیده؟