روایت نو
محراب آبـــــــــــی مادربزرگ
عطیهداودینژاد
نویسنده نوقلم
پلههای منتهی به پاگرد زیر زمین تبدیل شده به عبادتگاه مادربزرگم، از جوانی وسواس آب و آبکشی داشت و برای هر وعده نمازش تنها جایگاهی که از نظر او پاک بود همان یک قطعه از زمین خانه بود و کسی حق نداشت واردش شود. میآمد سجاده قرمز ترمه دوزیش را روی ملافهای سفید پهن میکرد و دمپاییهای پلاستیکی طوسی رنگش را کنار سجاده جفت میکرد و پیراهن سفید نمازش را تن میکرد و رویش چادر نماز میانداخت و میشد یک تکه ماه که بین کاشیهای آبی راهرو تاریک زیر زمین میدرخشید.
سقف کوتاه پاگرد، دعاهای زیادی را به عرش رسانده بود .حالا که پادرد امانش را بریده و رمقی در تن جهان دیدهاش نمانده، امکانات پاگرد را بیشتر کردهایم مثلاً کنار دیوارهای راهرو روی کاشی را میله زدیم تا برای پایین و بالا رفتن دست به دامن آن شود و چون برای آب و آبکشی سمعکش را بر میدارد برایش یک پریز زنگ رو به روی جانمازش نصب کردیم تا وقتی کاری دارد با آن ما را خبر کند. علامت ما هم برای اینکه صدایمان را به گوشهای بدون سمعکش برسانیم این بود که چراغ راهرو را دوبار روشن و خاموش کنیم تا سرش را برگرداند سمت بالا پلهها و ما با اشاره حرفمان را به او برسانیم.
کنار سجاده تمیز و خوش بویش یک کتاب دعاست که شرحه شرحه شده از دنبال کردن چشمهای تشنهاش، گاهی با توسل، شفای نوهاش را گرفته و گاهی در ظهرهای عاشورا خیس اشکهای روضه علی اصغر حسین(ع)شده است.
روبهرو سجاده یک ساعت دیواری هم زدهایم تا حالا که نحیف و خسته شده و نمازهای ظهر و شامش را نزدیک به هم میخواند، ساعت را چک کند و زمان نمازهایش نرود.
روی پلهها قالیچه قرمزی پهن است که ختم میشود به سجادهاش و از آنجا به بعد را سنگ کردهایم تا بتواند آب بکشد.
وقتی نوهاش داشت سیمکشی زنگ پاگرد را میکرد هرکس که میآمد خاطرات خریدهایش از ناصرخسرو را میگفت و اینکه چقدر سرحال هر چند روز یکبار میرفته و با کلی خرید برمیگشته و آن زمان اسمش: «اون زمان که من پا داشتم» است.در کل هر زمان بخواهد از جوانیاش بگوید برمیگردد به آن زمان که پا داشته و با شوغ و ذوق با برق چشمهای سیاهش تعریف میکند و بلند بلند میخندد.
یک بار که برق رفته بود از قضا فقط من پیشش بودم، بلند بلند فریاد میکشید: «عطیه خانم اون شمع رو بیار مامان.» من برایش یک چراغ قوه خریده بودم اما مثل تمام چیزهایی که میبخشد آن را هم در بیمنطقترین حالت ممکن بخشیده بود به نوه همسایه قدیمیاش. سالهاست به هیچچیز و هیچجا تعلق ندارد. بر عکس آن زمانها که پا داشت و کل ناصر خسرو را میخریده و میآورده خانه.
حالا چهار دست و پا میرود و هر وعده نمازش را با عشق در محرابش بهجا میآورد.
کاشیهای آبی از پاگرد که رد میشوند میرسند به موتورخانه و بند رخت لباسهای سفید مادربزرگ را که رد کنیم میرسیم به یک حمام که در اولش باز میشود به روی یک اتاق کوچک و یک سکو که رویش حوله و لباسهایش است و در آهنی بعدی وارد حمام میشود با یک دوش قدیمی بزرگ که آبش جمع میشود داخل یک لگن قرمز که تن وسواس مادربزرگ را سالیان سال است که پاک نگه داشته است.