گزارشی در باب کودک کلاس‌اولی داشتن و نگرانی‌هایش

فرزند من کلاس‌اولی است

آیه طائبی
دبیر سرویس زندگی

چند روز پیش با دو نفر از دوستانم حرف از مدرسه شد. از ما سه دوست، یکی اوایل دهه شصت به دنیا آمده بود، یکی میانه آن و دیگری اوایل دهه هفتاد. تجربیات مختلفی از مدرسه داشتیم اما در یک چیز مشترک بودیم آن هم تنفر از اول مهر با آن سرود مزخرف «بوی ماه مهر ماه مهربان» بود، با این همه هر سه، دوباره یا درگیر اول مهر بودیم یا در شرف افتادن در پروسه مدرسه و بازی‌هایش، اما این بار به خاطر فرزندانمان.
این شد که تصمیم گرفتم گپی که درباره نگرانی‌هایمان از مدرسه رفتن بچه‌ها داشتیم را با حضور همسرانشان ادامه دهیم تا از زاویه دو خانواده و هر دو والد این موضوع را داشته باشیم.
محسن و زینب، متولد ۶۱ و ۶۵ هستند و نزدیک ۲۰ سال است که ازدواج کرده‌اند و سه فرزند دارند که به ترتیب متولد ۸۴، ۸۹ و ۹۵ هستند.
ریحانه دختر ۷ ساله‌شان امسال کلاس‌اولی‌ست و این والدین حالا می‌روند که برای چهارمین بار اول مهر را تجربه کنند. از ایشان درباره دغدغه‌شان برای ریحانه پرسیدم.
محسن: واقعیت این است که مهم‌ترین دغدغه من سرخوردگی دخترم است. تمرکز عمده من و زینب برای ریحانه روی تجربه کردن  و یاد گرفتن زندگی بود و سعی کردیم فشار زیادی روی آموزش نیاوریم برای همین چیز چندانی از درس‌هایی که در مدرسه قرار است یاد بگیرد بلد نیست؛ اما خیلی از خانواده‌ها بچه‌هایشان را به مهدکودک و پیش‌دبستانی‌هایی فرستاده‌اند که ریاضی و نوشتن و خواندن یاد می‌داده‌اند و حالا عملاً درس‌های کلاس اول را بلد هستند و همین می‌تواند باعث شود مقایسه در ذهن دختر من شکل بگیرد و حس عقب‌افتادگی به او دست بدهد.
این که درس یک مقطع را بچه‌ها در مقطع قبل یادبگیرند، نادرست است و این عجله و فشار را ما برای ریحانه نمی‌خواستیم اما خب حس او و درکش از شرایط خودش و بقیه ممکن است متفاوت باشد.
محسن با اینکه شغل آزاد دارد تا دو سه سال قبل معلم هم بوده و سابقه تدریس دارد. او برآمده از این تجربه می‌گوید:‌ دغدغه دیگرم، معلم‌ها هستند که ذهن‌هایشان مسموم و خودشان مسموم‌کننده هستند. من توی این سال‌های طولانی تدریسم، دیدم که بسیاری از معلم‌ها نه دغدغه مذهب دارند، نه نسبت و دلبستگی با ایران و جمهوری اسلامی.
این نوع نگاه باعث می‌شود در گفت‌و‌گو و حرف‌های توی کلاس فضای سیاهی و ناامیدی را به ذهن بچه منتقل کنند.
زینب که گرافیست است و در خانه و فریلنس کار می‌کند، میان حرف محسن می‌گوید: مگر در این چند سال اخیر کم توی شبکه‌های اجتماعی دیده‌ایم که معلم فلان موسیقی مستهجن را برای بچه‌ها پخش کرده و خودش و بچه‌ها مشغول رقص هستند. من قائل به تربیت بسته نیستم اما بعضی موسیقی‌ها را نمی‌خواهم حتی به گوش دخترم بخورد و در فضایی نصف روزش را بگذراند که هیچ نسبتی با دین و بعضاً اخلاق وجود ندارد.
محسن حرف زینب را ادامه می‌دهد: گرفتاری این است که فقط هم عدم رعایت مسائل دینی نیست، بحث شبهه هم هست. بحث مسموم کردن ذهن بچه هم هست. من برای دو فرزند دیگرم می‌توانم توضیح دهم و آنها هم چیزهایی که در ذهنشان هست را مطرح می‌کنند و بحث می‌کنیم اما ریحانه هنوز به اینجا نرسیده و تغییر حس و ذهنیتی که از جانب معلم توی ذهن کودک ایجاد می‌شود، کار مشکلی است.
می‌پرسم با این همه دغدغه چرا به ریحانه در خانه آموزش نمی‌دهید که زینب می‌گوید: برای دختر و پسر بزرگترم این کار را کردیم، یک سالی نفرستادیم‌شان مدرسه و خودمان آموزش‌شان دادیم، هم کار فنی و آموزش‌های دیگر و هم درس‌های مدرسه اما آخر سال با وجود اینکه قانوناً موظف بودند که امتحان بگیرند، مانع امتحان دادن بچه‌ها شدند و آنها یک سالی از باقی همسالانشان عقب افتادند.
از طرفی رفتن به مدرسه‌های غیرانتفاعی هم برای یک خانواده معمولی تقریباً غیرممکن است، برای همچین کاری باید حدوداً ماهی ۲۰ میلیون تومان فقط برای شهریه مدرسه سه بچه کنار گذاشت که با شرایط امروز خیلی مشکل است.
می‌پرسم خب در این شرایط راهکار شما برای کم شدن آسیب به ریحانه‌تان چیست، چه کار کردید و چه کارهایی می‌کنید در طول سال؟
محسن جواب می‌دهد: مهم‌ترین عامل بازدارنده از سرخوردگی و حس ناکافی بودن عزت و اعتماد به نفس است. ما روی این ویژگی برای بچه‌ها خیلی وقت گذاشتیم. با وجود سن کمش، ریحانه خودش و توانایی‌هایش را می‌شناسد و این می‌تواند خطر سرخوردگی را کاهش دهد از طرف دیگر توی جلسه‌های هفتگی خانوادگی ما درباره حس‌هایمان و تجربه‌های شکست و ناکامی و حس‌های مثبت حرف می‌زنیم آنجا هم احتمالاً اگر حسی ایجاد شود می‌توانیم از بین ببریم‌اش.
زینب ادامه حرف را پی می‌گیرد: به نظر ما ارتباط با دین لااقل در سنین کم ارتباط عاطفی است. حس خوش به دین و محبت به حضرات معصومین تا حدی ایجاد مصونیت می‌کند و ما مهم‌ترین تلاشی که در بچه‌ها کرده‌ایم، ایجاد این حس خوش و این محبت است از طریق شاد کردن جشن‌ها تا عدم فشار بر مناسک و عزاداری‌ها. همچنین امیدمان به این حس خوش و ارتباط عاطفی است.
بیم و امیدهای زینب و محسن و گزارش مختصری از حرف‌هایمان را برای دوست دیگرم علی و همسرش مائده مطرح می‌کنم تا مقدمه گفت‌و‌گویمان باشد.
علی و مائده متولد ۷۰ و ۷۲ هستند و ۹ سالی هست که ازدواج کرده‌اند و پسرشان پارسا امسال کلاس‌اولی است. مائده چراغ اولین جواب را روشن می‌کند و می‌گوید: راستش این است که من نگران بزن و برقص توی مدرسه نیستم، نگرانی من دقیقاً روبه‌روی این دوستانی که گفت وگو کردید، است. من و علی سال‌هاست مانع شده‌ایم که کسی با پارسا درباره خدا و دین صحبت کند، حالا می‌ترسیم تصویر دیگری از این امور در مدرسه توی ذهن پسرمان ایجاد شود.
علی که تعجب من را می‌بیند به خنده می‌افتد و با خنده توضیح می‌دهد: مسأله این است که به نظر ما تصویری از خدا که در جامعه سنتی مذهبی وجود دارد، تصویر دوست داشتنی نیست و بیشتر خدا سریع‌الحساب و جبار است در حالی که خداوند در نگاه ما همان رحمان رحیم است. دین در نگاه ما مجموعه دستور‌العمل فقهی برای بکن و نکن فقط نیست، روح جاری در زندگی است و این روح اتفاقاً بسیار لطیف است.
مائده به تصویری از امیرالمؤمنین در نقاشی‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: من امیرالمؤمنین را یک عاشق می‌دانم، یک آدم لطیف و اصلاً از این حجم لطافت آن جنگ‌آوری زیباست. حالا تصور کنید تصویری که توی مدرسه به بچه‌ها داده می‌شود بیشتر یک پهلوان است.
علی از تجربه خودش در دوره مدرسه می‌گوید که مورد قلدری واقع می‌شده و برایش سال اول مدرسه جهنم بوده است. از نگرانی‌اش برای پارسا می‌گوید: بولی کردن و قلدری در مدرسه‌های پسرانه بیشتر اتفاق می‌افتد و واقعاً دردناک است. پسرها هم خیلی وقت‌ها کسر شأن‌شان می‌شود که برای خانواده از این مسأله حرف بزنند اما این چیزی از دردناک بودن ماجرا کم نمی‌کند.
ما با پارسا وقتی پارک می‌رویم هم با مدل‌های رقیق این ماجرا درگیر بوده‌ایم. بارها با هم درباره‌اش حرف زده‌ایم. من و مائده این را در ذهن پارسا جا انداختیم که زور گفتن همانقدر بد است که زور شنیدن اما خب این ماجرا برای من خیلی نگران‌کننده است.
از مائده و علی درباره نگرانی‌ای که محسن درباره سرخوردگی دخترش حرف زد پرسیدم، خنده‌شان گرفت و مائده گفت: ما همان پدر و مادرهایی هستیم که محسن نقدشان می‌کرد. نگرانی ما بیشتر از سر رفتن حوصله پارساست چون تقریباً همه حروف را بلد است بخواند و یک کمی هم می‌تواند بنویسد.
یک تفاوتی که بین ما دو خانواده وجود دارد، این است که من و علی هر دو شاغلیم و بیرون از خانه و پارسا از ۲.۵ سالگی مهدکودک رفته و خب توی مهد یک چیزهایی را یادشان داده‌اند. به علاوه اینکه خب چون ما زیادی اهل خواندن هستیم، پسرمان هم دلش می‌خواسته که بتواند بخواند.
علی از نگرانی دیگرش درباره رابطه برقرار کردن بین پارسا و معلمش می‌گوید: خب پارسا ما ۴ سال توی مهدکودک بوده و عملاً در و دیوار و مربی‌های مهد و پیش دبستانی را می‌شناخته و مربی‌های مهدکودکی که ما انتخاب کرده بودیم همه برای تعامل با بچه‌ها آموزش دیده بودند. ما هم به تک تک رفتارهایشان با دیده انتقاد نگاه می‌کردیم و تذکر می‌دادیم ولی حالا قرار است پسرمان را بسپاریم دست معلمی که این آموزش‌ها را ندیده و این نگران‌کننده است.
مائده حرف علی را ادامه می‌دهد: ما همان سختگیری انتخاب مهد را روی انتخاب مدرسه هم داشتیم اما واقعیت این است که خیلی از سؤالات ما درباره معلم‌ها بی‌جواب ماند و خب مجبور شدیم به بهترین گزینه موجود اکتفا کنیم.

می‌پرسم مدرسه غیرانتفاعی انتخاب کردید یا دولتی؟
می‌گویند غیرانتفاعی و توضیح می‌دهند:‌ پارسا فعلاً تک فرزند است و خب وقتی یک بچه باشد تأمین هزینه مدرسه راحت‌تر است اما خود این غیرانتفاعی رفتن و مواجه شدن با بچه‌های ثروتمندتر، خودش یک مشکل است. بخواهیم یا نخواهیم مقایسه شکل می‌گیرد و بچه‌ها وقتی بزرگتر می‌شوند، این تفاوت‌ها به چشم می‌آید.
از بچه‌ها می‌پرسم خب این دغدغه‌ها که جدید نیست حتماً حاصل مشاهده‌ها و تجربه‌های شماست و برای آنها برنامه و ایده‌هایی دارید، از آن راهکارها برایم بگویید.
مادر خانواده از این می‌گوید که ما در بحث مذهبی آنقدر تأکید کرده‌ایم و قصه گفته‌ایم درباره محبت و مهربانی حضرت حق و حضرات معصومین که امید داریم حرف‌های دیگری که می‌شنود نگاهش را تغییر ندهد، همچنین فضای گفت‌و‌گو را هم باز گذاشته‌ایم و درباره همه موضوعات‌مان گپ می‌زنیم که اگر چیزی به ذهنش آمد آن را مطرح کند و جواب بگیرد.
علی که نگرانی مهم‌اش مورد قلدری قرار گرفتن است، می‌گوید: خب مدرسه خیلی مهم است با شرایطی که در مدرسه وجود دارد من احتمالش را در داخل مدرسه کم می‌بینم و در سرویس هم راننده را توجیه کرده‌ام و با او حرف زده‌ام اما مهم‌ترین داشته من در این باره صمیمیتی است که پارسا با من دارد و حرف زدنش از ضعف‌هایش است. فکر می‌کنم حرف زدن بسیاری از مسائل را حل می‌کند. البته خودم هم گاهی از دور هوایش را دارم.
علی ادامه می‌دهد: درباره نگرانی‌هایی که در رابطه با معلمش داریم واقعیت این است که کار چندانی الان نمی‌توانیم بکنیم، نشسته‌ایم که ببینیم چه می‌شود و البته امید داریم که اتفاقی نیفتد.
مائده درباره آخرین نگرانی‌شان می‌گوید: سعی ما این بوده که پسرمان اعتماد به نفس داشته باشد و این اعتماد به نفس کمکش کند که داشته‌های خودش را ببیند. حقیقتش این است که برای اختلاف طبقاتی کاری نمی‌توانیم بکنیم تازه اگر ثروت ما از همه والدین هم بیشتر باشد، سیاست‌های کنترلی ما در هزینه‌کرد و رسیدن به خواسته‌ها باعث می‌شود که هر چیزی که فرزندمان می‌خواهد را الزاماً نداشته باشد و با قاعده به خواسته‌هایش برسد.
عملاً گفت‌و‌گوی ما با علی و مائده اینجا تمام شد اما موضوع برای من که یکی ، دو سال دیگر دختر اول ابتدایی دارم در ذهنم ادامه پیدا می‌کند.
من فکر می‌کنم این دغدغه‌هایی که رفقایم مطرح می‌کنند همه دغدغه‌ها نیست و بسیاری از نگرانی‌ها مثل اضطراب جدایی از فرزند، نگرانی تأمین وسایل مورد نیاز، دغدغه آسیب‌های اخلاقی در برخی مدارس و لیست بلند بالایی از مسائل دیگر هست که در این گفت‌و‌گو به آن پرداخته نشد و از گفت‌و‌گو با این چهار نفر و حرف‌های خودم و همسرم به این نتیجه می‌رسم که مهم‌ترین داشته والدین در تعامل با کودکشان در هر برهه‌ای از زندگی و هر بحرانی صمیمیت و مسیر باز گفت‌و‌گوست، اینکه فرزند ما احساس کند همه حرف‌هایش را می‌تواند به ما بزند و ما حامی او هستیم، در هر شرایطی مخاطراتی را از او دور می‌کند، که جز آیت‌الکرسی و بیمه حضرت ابوالفضل(ع) هیچ راهکار دیگری ندارد.