در پیله بعثی ها چند پروانه

در آن هشت سالی که با خون دل مردم ایران در جنگ تحمیلی به سر شد، بیش از 48 هزار نفر از ایرانی‌ها اسارت را تحمل کرده‌اند. در فیلم‌های جنگی دیده‌ایم و خاطرات رزمندگان را بین خط‌های کتاب‌ها هم خوانده‌ایم. هر مردی که اسیر می‌شد دخیل دعاهایش را به نام یک زن می‌بست. زنی به نام زینب دختر علی(علیهما السلام) اصلاً انگار که اسارت جنس زنانه داشته باشد. زنی اسیر و پایبند عشق است، زنی پایبند محبت فرزندانش، زنی پایبند واژه‌ها و زنی هم پایبند وطنش. دیگری هم پایبند خدمت به دیگران یا تیمار مجروحان. وقتی کسی اسیر شود و بعد آزاد، او را آزاده می‌گویند؛ اصلاً آزاده نامی است زنانه. در طول تمام روزهای هشت سال جنگ تحمیلی ۲۲ هزار و ۸۰۸ امدادگر و ۲۲۷۶ پزشک و پرستار به جبهه‌ها اعزام شدند که همگی از زنان و دختران ایرانی بوده‌اند. 6428 بانوی این کشور به شهادت رسیدند. بعضی در مقابله با دشمن و بیشترشان در بمباران و موشک‌باران شهرهای درگیر با جنگ. آمارهای رسمی می‌گویند حدود ۵۰۰ نفر از این بانوان، رزمنده بودند‌. امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در سال 1401 گفته بود: در کشور ما ۱۷ هزار زن شهید، جانباز و آزاده الگوی زنان ایرانی هستند، آن هشت سال برای بسیاری از زنان زخم‌هایی به یادگار گذاشت. اگر زخم‌های قلب و روح را حساب نکنیم، از زخم حافظه و خاطرات دخترکان نگوییم و فقط زخم تن را در مقابل موشک، خمپاره، تیر، ترکش و گلوله بشماریم، ۵۷۳۵ زن در آن سال‌ها جانباز شدند. اما چهره زنانه جنگ، رخ دیگری هم داشت؛ آن روی سیاهی بعثی‌ها که فقط در زندان‌های عراق دیده می‌شد. غیر از بانوان رزمنده و شهید و جانباز آن سال‌ها چند زن هم اسیر بودند. چند زن و دختری که رنج زندان بعثی‌ها را شاید سخت‌تر از برادرانشان در سلول‌های مجاور کشیده‌اند. سال 139۸ معاون امور زنان و خانواده ریاست جمهوری بود، در همایش روز آزادگان در اردبیل گفت: در کشور ۱۷۱ زن آزاده دوران دفاع مقدس وجود دارد؛ این درحالی است که تعداد زنان آزاده‌ای که رسانه‌ها سراغ آنان رفته‌اند، به تعداد به انگشتان دست هم نمی‌رسد.

هانیه کمری
روزنامه‌نگار

روزهای اول پاییز 59 بود، هنوز چند ماه هم از آغاز حمله بعثی‌ها نمی‌گذشت. آن روزها فاطمه ناهیدی پزشک جوانی بود که زمان انقلاب هم فعالیت‌های زیادی داشت و بعد که در رشته مامایی ادامه تحصیل داد، به مناطق محروم ایلام، کرمان و هرمزگان رفت. خانواده‌اش در تهران بودند و با شروع جنگ برادرش به کردستان رفت. او کسی نبود که در چنین شرایطی به کار و زیست روزمره‌اش ادامه دهد. به او می‌گفتند: «تو ماما هستی و تو را چه به مجروحان جنگی؟» و جواب می‌داد: «حداقل می‌توانم جای یک ترکش را بخیه کنم، اگر نشد، حداقل می‌توانم تِی بکشم.» خانواده‌اش را راضی کرد و کمی بعد به جنوب رفت، نه در شهرها، بلکه به خط مقدم رسید؛ جایی در حوالی شلمچه. بیستم مهرماهِ سال جنگ بود که فاطمه ناهیدی در خط مقدم جبهه همراه یک تیم پزشکی اسیر شد. وضعیت او که در خط مقدم به اسارت درآمده بود با دیگران فرق می‌کرد.او را به چشم یک نظامی می‌دیدند. زندان الرشید؛ زندان امنیتی عراق بود. فاطمه را به عنوان زندانی سیاسی آنجا بردند و گفتند تو آمده‌ای با رژیم ما بجنگی. او چهار سال در زندان بعثی‌ها ماند. او اولین پزشک اسیر و اولین بانوی آزاده است که ۱۲ بهمن ۶۲ به وطن برگشت و حالا عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی است.
یک هفته از اسارت فاطمه می‌گذشت که معصومه هم اسیر شد. معصومه آباد 17 ساله بود که جنگ آغاز شد. او در آبادان زندگی ‌می‌کرد و آن موقع همانجا به‌عنوان نیروی داوطلب هلال‌احمر مشغول به کار شد. او در یکی از روزهای مأموریتش برای انتقال بچه‌های شیرخوارگاه به شیراز رفته بود که در راه برگشت، در جاده ماهشهر  آبادان به همراه نیروهای امدادی دیگر اسیر شد. یکی دیگر از این نیروها شمسی بهرامی بود. آن روزها شمسی نماینده فرمانداری آبادان بود و برای تهیه گزارش و برآورد میزان خسارات مناطق بمباران شده می‌رفت.
بعثی‌ها راهشان را بستند و این دو بانو را هم اسیر و به زندان استخبارات عراق بردند. حالا در سال‌های اخیر معصومه آباد از اعضای شورای شهر تهران بوده و هم‌اکنون سفیر ایران در فنلاند است.
در همان روزها خدیجه میرشکاری نوعروس جوانی بود که در شهر بستان زندگی می‌کرد. او تازه به عقد همسرش حبیب درآمده بود. با تخلیه بستان، خدیجه حاضر نشد از سوسنگرد عقب‌تر برود. برادران و همسرش هم برای دفاع در شهر ماندند. چند روز بعد حبیب به دنبالش آمد خدیجه بالاخره برای رفتن رضایت داده بود که سروکله بعثی‌ها پیدا شد. رگبار گلوله به سمت آنها می‌آمد، بعد از دستگیری، حبیب در آغوش خدیجه شهید شد و خودش هم نیمه‌جان راهی بیمارستان و بعد زندان. سه ماه با داغی که دیده بود و غم بی‌خبری از خانواده‌اش در انفرادی ماند و بعد به سلول زنان ایرانی رفت؛ جایی که معصومه آباد و شمسی بهرامی هم بودند. به جمع آنها دختر دیگری هم اضافه شد. حلیمه آزوده بعد از تمام کردن دبیرستان، در بیمارستان سوم شعبان آبادان ماما بود که جنگ خانواده‌اش را مجبور به ترک شهر کرد. او ماند و روزی که به دیدار خانواد‌ه‌اش در شیراز رفته بود، موقع برگشت اما اسیر شد و بعد از مدت‌ها شکنجه کنار سه دختر ایرانی دیگر قرار گرفت. زندان الرشید پنج طبقه زیرزمین و سه طبقه بالا داشت و هرچه پایین‌تر می‌رفتی شکنجه‌ها هم سخت‌تر می‌شد. طبقه دوم سلول‌های تنگ و سرخ رنگی داشت. دختران را دو سال در آنجا حبس کردند. دخترانی که جنس نگرانی‌هایشان در اسارت و چنگال دشمن، بسیار متفاوت‌تر از برادران اسیرشان بود. این چند بانو چهل ماه در سلول‌های تنگ و شکنجه‌های سخت بعثی‌ها بودند. در چند ماه اول از صلیب سرخ پنهان‌شان کرده بودند. رنج‌هایی که هیچ‌گاه در قالب برنامه مستقلی به آن پرداخته نشده است. یک داستان پر گره واقعی که جای خالی روایتش عمیقاً حس می‌شود. در تمام این سال‌های پس از جنگ تنها اثری که رسماً به اسارت زنان پرداخته کتاب «من زنده‌ام» بوده که خاطرات معصومه آباد است. به این زنان آزاده نه در ادبیات آن‌طور که باید پرداخته شده و نه در رسانه. همان‌طور که در سینما و سریال‌های تلویزیونی هم جایی برای آنها نبوده؛ همچنین سینمای مستند هم در این باره سربلند ظاهر نشده است. در مخیله بسیاری از مردم ایران هم نمی‌گنجد که چند اسیر زن در سال‌های جنگ، زندان و شکنجه بعثی‌ها را تجربه کرده باشند. در خاطره هیچ‌کدام ما چنین تصویری ثبت نشده که در سالگرد بازگشت اسرا به وطن، تلویزیون را روشن کنیم و تصویر چند زن را در حال صحبت از خاطرات اسارت‌شان ببینیم.