روایت‌های نو

من هم دختر آرش کماندارم

ریحانه وثوقی
نویسنده نوقلم


از مامان خداحافظی می‌کنم، کوله‌پشتی نوام را روی شانه‌هایم می‌اندازم و از ماشین پیاده می‌شوم. وارد حیاط که می‌شوم، خانم مدیر از روی سکو مشغول حرف زدن با ما کلاس هفتمی‌هاست و ورودمان به دوره متوسطه را خوشامد می‌گوید. انگار کمی دیر رسیدم.
صف‌ها را می‌شمارم و در هفتمین صف می‌ایستم. من در کلاس 7/7 افتاده‌ام. امیدوارم با این هفت‌ها شانس بیاورم. روی نقطه‌ای از صف که نصیبم شده می‌ایستم.
نفر جلویی‌ام مشغول نظر دادن و شکایت از مدیر است و به رفیقش که کنارش ایستاده و صف را رعایت نکرده می‌گوید: (تمومش کن دیگه! پامون درد گرفت.) رفیق دختر، با چشم‌هایش به من اشاره می‌کند. دختر، به سمت من برمی‌گردد و نیم ثانیه‌ای نگاهم می‌کند.
بعد، جفت‌شان ساکت می‌شوند و فقط هرازچند گاهی درگوشی چیزی می‌گویند. چند ماه بعد، در طول سال تحصیلی از دختری که پایش درد گرفته بود شنیدم که: «تو چون چادر سر می‌کردی ما فکر می‌کردیم پادو مدیری و می‌ری پیشش گزارش ما رو می‌دی.»
در جوابش فقط خندیدم. نگفتم که آن روز، روز اول مدرسه، چقدر دلم شکست. نگفتم که چقدر نگاه او و رفیقش برایم آزاردهنده بود. نگفتم که هر بار که به کلاس وارد می‌شدم بقیه صحبت‌شان را قطع می‌کردند. چرا؟ به خاطر نوع پوششم؟ به خاطر مسلمان بودنم؟
این تازه وضع منی است که در خاورمیانه و در کشوری زندگی می‌کنم که اکثر مردمانش مسلمان هستند. پس آنهایی که در اروپا و امریکا مسلمان می‌شوند چه می‌کشند؟
نه... باید به خودم بیایم. مگر چه شده است حالا؟ چهار تا نگاه چپ چپ که تأثیری روی من نمی‌گذارد. تقصیر آن بچه‌ها هم نیست. دلم برایشان می‌سوزد. دلم برای هر کسی که به جای خدا به خلق خدا تکیه می‌کند می‌سوزد. دعا می‌کنم که هیچوقت جزوی از آنان نباشم‌.
دلم برای وطنم می‌سوزد. برای اینکه مردمش جبهه‌کشی کرده‌اند و نه فقط مسلمان بودن، که ایرانی بودن را هم از یاد برده‌اند. دلم می‌سوزد که نمی‌توانیم یکدیگر را بپذیریم.
کاش بشود در بلندگویی که صدایش به همه کشور می‌رسد، فریاد بکشم که: آهای! مردم. ما فرزندان همان مردی هستیم که جانش را در تیر ریخت تا تورانیان خاکمان را نگیرند. اصلاً چرا راه دور برویم، ما فرزندان همان مردانی هستیم که هشت سال تمام در گرما و سرما جنگیدند تا بعثی‌ها پایشان را از گلیم‌شان درازتر نکنند. پس غیرت‌تان چه شد؟ همبستگی‌تان چه شد؟
ما همگی ایرانی هستیم. سنی و شیعه. مسلمان و مسیحی. فرقی نمی‌کند که از کدام نقطه، با کدام فرهنگ و با کدام لهجه.
اهمیتی ندارد که دو سه نفر در مدرسه با من محجبه زاویه بگیرند. اهمیتی ندارد که بقیه تصور کنند در دفتر مدیر و معلم پرورشی، برای خودم صندلی اختصاصی دارم. تنها چیزی که اهمیت دارد، این است که آنها هموطنان من هستند. جملاتی که گاهاً به زبان می‌آورند، اثر تنشی‌ است که در جامعه هست و می‌دانم که ته قلبشان هیچ چیز نیست. می‌دانم که آنها هم فقط نیاز دارند که شنیده شوند تا بتوانند رشد کنند. نیاز دارند یک نفر به سؤالات و شبهات‌شان پاسخ دهد. ای کاش همه‌مان آن یک نفر را داشته باشیم.