روایتی از خداناباوری تا حسین (ع)
مسیح من
مستانه درویشزاده
نویسنده
من توی یک خانواده غیرمذهبی دیده به جهان گشودم. پررنگترین، قشنگترین، مهمترین آدم زندگیام بابا بود. دنیا برای من با بابا معنا میشد. بابا که هیچ مذهبی نبود و میپرستیدمش. من اما خیلی زود معنا زندگیام را از دست دادم. توی یک روز خیلی خیلی سرد زمستانی. درست یک هفته بعد از تولد 9 سالگیام.
بعد دیدم خدایی هم هست! که هیچ دوستش ندارم و باید مقابلش بایستم. ایستادم. به انزجار. هزار«چرا» توی قلب شکستهام بود. چرا بابا من؟ چرا من؟ چرا اصلاً بابا؟ بابا که روح زندگیام بود.
همان روزها فهمیدم میتوانم با تمام دل کوچک و شکستهام از کسی بیزار باشم. با دلم که تنها برای بابا میتپید.
چادر نماز گلدار جشن تکلیفم را که خیلی دوستش داشتم تا کردم. همان که به تشویق بابا سرش میکردم و دست و پا شکسته نمازی میخواندم. همان که انگار لباس عروس باشد بر تنم به چشم بابا. گذاشتمش جایی که دیگر نبینمش. به خدا گفتم همین چند وعده را که سراغت آمدم نگه دار، دیگر دوستت نخواهم داشت.
برچسبهایی را هم که از نماز خواندن توی نمازخانه مدرسه جایزه گرفته بودم به دوستانم بخشیدم و هرگز دیگر برای هیچ مراسمی به آنجا نرفتم. هیچ چیز این عالم بعد از او به کارم نمیآمد.
حالا که بابا نبود تنها یک چیز آرامم میکرد. حرف زدن و البته نامه نوشتن. توی همه نامههایی که برایش مینوشتم حسرتی را با بوسهای ضمیمه میکردم. حسرت دوباره دیدنش، بوسیدنش، ناز کردن برایش و...
یکی دو سال بعد، میان خدا ناباوریهام دلبسته مسیح(ع) شدم. دو تا زنجیر بود به گردنم. یکی کوتاه یکی کمی بلندتر. از هر کدام صلیب کوچکی آویزان. کریسمسها درخت کاج تزئین میکردم. هر چه کتاب از عیسی(ع) و مادرش بود میخواندم و هر فیلمی که به آنها مربوط، میدیدم. بارها «راز تولد» یاستین گوردر را خواندم و منتظر میلاد مسیح ماندم. از بس علاقهام را به زبان آورده بودم معلم دینی آن سالهام گاهی میپرسید هنوز مسلمانم و من میخندیدم و میگفتم «هنوز هستم!».
مامان اما چادر سرش میکرد. عشق زیارت داشت. نماز میخواند. روزه میگرفت. و به خودش میبالید که به همه ما فرزندانش با وضو شیر داده است. روضه حضرت زهرا(س) را بسیار گریه میکرد به یاد مادرش که در جوانی از دنیا رفته بود. اصلاً دلداده این خانواده بود.
من از مامان در کودکیهایم خاطرهای ندارم. بیشتر وابسته خواهرهای بزرگترم بودم تا مامان. حتی شاید از ما دو تا توی هیچ آلبومی عکس دو نفرهای پیدا نشود.
یک سال بعد از آن روزها، مامان رفت کربلا. چند وقتی نبود و جای خالیاش هیچ حس نشد. روزی که از زیارت برگشت وسط زمان مدرسه آمدم خانه. از در که وارد شدم مبهوت زیبایی زنی شدم که با چشمهای سبز معصومش میخندید. یک روسری سفید روی سرش بود. توی دلم گفتم تو اینهمه سال کجا بودی مامان! همه سالهای درد و دوری و دلتنگی...
مامان محکم بغلم کرد. انگار اولین بار باشد. جان گرفتم. چه کرده بود این فاصله؟! از توی چمدانش هر چه درآورد برای من بود. میگفت همه آن روزها هر کجا رفتم به یاد تو بودم. توی دعاهایش چه خواسته بود نمیدانم اما هر چه بود مرا به او و او را به من بازگردانده بود.
انگار خدا هم همه این سالها بابا را به تماشای زندگی من نشانده باشد. انگار خواسته باشد به من بفهماند بابا را گرفتم تا خیلی چیزهای دیگر برایت به معنا برسد. با خدا آشتی کردم. و فهمیدم اگر نباشد همیشه پای این زندگی میلنگد.
همان روز به قدر همه سالهای تنهاییام گریه کردم. مثل نوزادی که تازه از مادر متولد شده باشد. با یک تفاوت، من از همه عالم کَنده شده بودم و به امنیت آغوش مادرم برگشته بودم.
از همان سفر کربلای مامان زندگیام جان گرفت. از همان زیارتی که هرگز نفهمیدم کدام دعا و خواسته مامان مرا دوباره زنده کرد و به زندگی برگرداند.
از آن روزهاست که باور دارم حسین(ع) مسیح من است.