روایتی از پیوستن به جانان

باید که جــملـه جان شوی

 علی غنی
نویسنده

همه‌مان یک جاهایی از زندگی متوجه این می‌شویم که پناهی نداریم. همان‌هایی که گمان می‌کنیم می‌توانند پشت‌ و‌ پناه‌مان باشند، در یک نقطه خاص از زندگی، تنها می‌توانند نظاره‌گر اتفاقات باشند و نمی‌توانند هیچ کمکی بکنند. چند شب پیش بعد از مدت‌ها که به واسطه مشغله‌های کاری و شخصی، از فضای محرم و مراسم فاصله گرفته بودم، برای کمک به تجهیز یکی از حسینیه‌های کوچک اطراف‌مان، پیامکی دریافت کردم. برخلاف خیلی از دعوت‌ها، وقتی برای این‌جور کارها صدایم می‌زنند، با سر می‌روم و دوست دارم از دل‌ و‌ جان هزینه کنم.
وقتی خود را به دوستانی که در محل بودند رساندم، ظاهرشان با من قدری متفاوت بود. محاسن نسبتاً بلند و ریش و پیراهن‌های تقریباً متحدالشکل روی شلوار داشتند. اینها بخشی از اشتراکات ظاهری‌شان بود.
برخلاف من که سبیل گذاشته بودم و یک تی‌شرت مشکی اسپرت که رویش با نستعلیق بیتی از مولانا خوشنویسی شده بود به تن داشتم:
«باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی»
با یک شلوار جین طوسی رنگ.
باید می‌رفتیم نزدیک دویست ‌تا صندلی را برای مراسم سوگواری روزهای دهه سوم بار می‌زدیم و می‌آوردیم در حسینیه بچینیم. یکی از آشناها تا من را دید، پرسید:«شما می‌تونی سه‌ ترکه روی موتور بشینی؟ چون هنری هم هستی شاید اذیت بشی!»
از حرفش دلگیر نشدم چون می‌دانستم نیتش تمسخر و ریشخند نیست و فقط می‌خواهد تفاوت ظاهری‌مان را دستمایه مزاح قرار دهد، بنابراین من هم خنده کوتاهی کردم و گفتم نه‌ آقا. شما که بهتر می‌دانی من تا یک سنی، روزهای محرم با همین موتورها چندترکه می‌نشستیم و از این تکیه به آن تکیه و از این دسته به آن حسینیه...
خیالش راحت شد و خلاصه به هر ضرب‌ و زوری بود، با یک موتور خودمان را به محل رساندیم، صندلی‌ها را تحویل گرفته، بار زدیم و آوردیم. اصلاً متوجه سنگینی کار نبودیم و هرکس هر کمکی که توان انجامش را در خود می‌دید، از آن دریغ نمی‌کرد.
بعد از اتمام عملیات تجهیز و جابه‌جایی، آن‌چه من را به فکر فرو برد، این بود که ما اگرچه خیلی وقت‌ها شاید با خیلی‌ها هم‌مسیر نبوده‌ایم و در بسیاری مسائل اتفاق نظر نداشته و نداریم، چطور این‌قدر راحت همه اختلافات را کنار گذاشته‌ایم و در کنار هم تنها به بالا آمدن یک پرچم و به اوج رسیدن یک کتیبه فکر می‌کنیم؟
این کدام باور بوده که ما را با تمام باورهای متفاوت، متناقض و بعضاً متضادمان، در کنار یکدیگر جمع کرده و اینقدر یکدست شده‌ایم؟!
و باز هم مثل همیشه، تنها و تنها نام او بر زبانم جاری شد. همان که بردن نامش، فاصله‌ها را کم می‌کند و به آدم احساس داشتن پشت‌ و‌ پناه می‌دهد.
همان که گرچه خیلی‌ها در مسیرش خدمتگزار بوده‌اند، اما تا به حال به احدی مدیون نبوده و همه را مدیون الطافش کرده است. آری این است همان بار عام حسین!
برای من همین که هنوز جایی هست که بتوانم هرآنچه از همه خلق خدا پنهان می‌کنم را با عزیزترین خلق خدا در میان بگذارم و از او و غم او مدد بخواهم، زیباترین پاداشی است که می‌توان از این خوان پرنعمت برداشت‌.
و غم روزهای طی شده تمام سال را در مقابل ماتم بزرگ محرم قرار داد و دیگر هرچه جز غم حسین را از یاد برد.
هرچه از ناملایمات و غصه‌هایی که از تک‌تک آدم‌های دور و برمان دیده‌ایم و چشیده‌ایم، مرور کردم که بخواهم از آنها شکوه کنم و روایت بنویسم، دیدم در برابر سوگ حضرتش چون پر کاهی است در مقابل کوه. برای همین هم تصمیم گرفتم در این واپسین روزهای محرم، من هم اندازه ناچیزی در روایت این سوگ عالم‌سوز نقش داشته باشم.
و از پیوستنم به این دریا بگویم. جایی که آن‌قدر زیبا و بزرگ است که وقتی به آن پیوستی، دیگر به تنهایی دیده نمی‌شوی. تو هم جزئی از دریا می‌شوی با آن‌ همه زیبایی. تو دیگر تو نیستی، تو دیگر همان او می‌شوی. همان جانانی که جناب مولانا در وصفش سروده بود.
خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم بی‌خود نبود که من را با آن لباس همراه آن بیت‌نوشته به خدمتگزاری پذیرفتند، تا خود را فراموش نکنی و همه‌ وجودت به دوست متصل نشود، لیاقت نزدیک شدن به بارگاهش را هم نخواهی یافت. این است که برای معاشرت با حضرت عشق
باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی...