روایتی از تنهایی
آدمی از تنهایی میترسد
آمنه اسماعیلی
نویسنده
صدای اذان مغرب که بلند شد پسرها با بابایشان رفتند یک امانتی را برسانند به خواهر بزرگترم. خواستم تنها باشم؛ آدم که مادر میشود گاهی دلش برای تنهاییهایش تنگ میشود. تنهایی مقوله پیچیده و عجیبی است؛ در عین حالی که با تمام وجود به آن نیازداری ولی وقتی به آن میرسی احساس خلأ میکنی.
چادر نمازم را سر کردم و قامت مغرب را بستم. نگاهم به عادت، دور خانه میچرخید پی بچهها. اگر الان در خانه بودند فکر میکردم که کاش کمی تنها بودم... خانه بدون صدایشان مثل کالبد بیجانی میشود. همه چیز خیلی حقیقی است هم دلتنگ شدن برایشان و هم نیاز من به تنهایی.
در ایوان باز بود. دو تا بوته یاس رازقی کاشتهام. گرما مرداد ساخته به جانش. بوتهها پر از گل شده.
صدای همهمه از بیرون میآید؛ بدون آنکه بشود فهمید صدا چیست. انگار صدای ماشینها میآید گره میخورد به صدای کولرهای روشن و هوهو تولید میکند.
از بیرون صدای گریه زن جوانی میآمد. نمازم رسیده بود به تشهد و سلام. صدای گریهاش آشفتهام میکرد. میان گریهاش همینطور میگفت: «ای خدا...» و دوباره گریه میکرد. تسبیح دستم بود تا خستگیهایم را به اللهاکبر و الحمدلله و سبحانالله بدهم. رفتم داخل ایوان. زن جوان هنوز داشت گریه میکرد و لابهلای گریهاش گاهی هم میگفت: «نه... آخه علی...» انگار مردی آن طرف تلفن داشت آرامش میکرد یا شایدم داشت غزل خداحافظی میخواند... نمیدانم.
نسیمی که انتهایش کمی گرم بود از بین بید مجنون حیاط میآمد سمت شمعدانیها. گریه زن جوان، با گوشیاش رفت داخل خانهشان و در ایوانشان بسته شد.
نشستم کنار رازقی و به سکوت که با صدای زندگی شهری قاطی شده بود، گوش دادم. سعی کردم به هیچچیز فکر نکنم و ذهنم را خالی بگذارم تا نسیم مرداد ماهی که تصمیم گرفته بود کمی به خنکی بزند، بیاید بپیچد دور تا دور زوایای خستهاش. میدانستم بچهها که بیایند باید با لبخندی که خستگی در آن نباشد در را باز کنم. حتماً پدرشان هم توقع دارد حالا که مجال تنهایی داشتم سر حال شده باشم.
بوی پیاز داغ شام خانهای میآمد؛ چقدر دلتنگ مادربزرگ و آشپزخانهاش شدم. انگار مادری موهایش را بافته باشد و با عشق پیازها را خرد کرده باشد و ریخته باشد داخل روغن... وگرنه بوی پیاز داغ آنقدرها هم مستکننده نیست. در امتداد بوی پیاز انگار زعفران میدهند روی مرغهایی که سرخشده. بوی شبهایی از خانهشان میآمد که قرار است خوش بگذرد. بوی شبهایی که بوی دلتنگی نمیدهد.
زنگ خانه را زدند. بلند شدم در را باز کنم که در ایوانی باز شد. زن جوان گفت: «الو... علی! میشه تنهام نذاری؟»
به سبحاناللههای آخر رسیدم و آسمان را بین دیوارها پیدا کردم و به خدا گفتم: «آدمی را که از تنهایی میترسد، تنها آفریدی؟»
آمدم داخل. به سمت آیفون رفتم و دعا کردم علی تنهایش نگذارد.