روایتی از آن روزها که حال‌مان خوش نیست

گوگل نفهم

آمنه اسماعیلی
نویسنده

گوگل را باز می‌کنم و می‌نویسم: «علائم افسردگی»
خنده‌ام می‌گیرد؛ از این همه علامت که حداقل پنج موردش در مورد هر شخصیتی صادق است. فکر می‌کنم که چقدر افسرده بودیم و خبر نداشتیم... آخر نفهمیدم افسرده‌ام یا نه.... بیشتر علائم شیدایی در من هویدا بود تا افسردگی.
گوگل را می‌بندم. در اتاق بچه‌ها را باز می‌کنم‌. خوابند. نگاهشان می‌کنم.
می‌نشینم پشت میزم و چراغش را روشن می‌کنم. جلوی همه گروه‌ها در پیام‌رسان‌ها پر از عدد است. همه را می‌بندم.
دیروز می‌خواستم به امیر بگویم گوشی نوکیا قدیمی‌اش را پیدا کند بدهد به من. من این گوشی را بیندازم کنار و او دروغی برود به همه بگوید گوشی‌اش را انداخته دور. چراغ قوه نوکیا یازده دو صفر برایم آپشن کافی‌ و مناسبی‌ است. گوگل هم ندارد که هر روز یک مرض جدید در ما کشف کند و به خیلی علائمی که با آن بزرگ شده‌ایم بگوید علائم افسردگی.
اینستاگرام را باز می‌کنم؛ دایره دور سر بعضی آدم‌های مجازی قرمز است. انگار بخواهند بگویند دورشان را خط قرمز بکشیم... نگاهشان نمی‌کنم که خواهش‌شان اجابت شود.
گوشی را برمی‌دارم برای عزیز داغ‌دیده‌ای می‌نویسم: «خوبی؟» بعد خنده‌ام می‌گیرد از سؤال خودم... خوب بودن را چه معنی کردیم که از نظر گوگل همه آدم‌ها حالشان بد است و ما هی می‌پرسیم: خوبی؟ نه نیست... خوب نیست... به خودم می‌گویم بنویس که می‌دانم خوب نیستی، متأسفم، دوستت دارم.
می‌نویسم برایش...
دلداری دادن‌مان هم شده مسخره‌بازی. خب آدم حسابی بلند شو برو کنارش بنشین بگو آمدم تا به قدر آمدنم و بودنم، کمی در هر چیزی می‌توانم کمکت کنم؛ سینکش را از ظرف کثیف خالی کن اصلاً و خداحافظی کن و بیا خانه... پیام هم شد دلداری؟ شد بودن؟ شد همراهی؟
گوشی را پرت می‌کنم روی مبل و می‌روم در آشپزخانه و بی‌حوصله کمی آن را مرتب می‌کنم و به این فکر می‌کنم که سلیس و روان کاش می‌شد به همه گفت من افسرده‌ام؛ پژمرده‌ام و دچار بحران شده‌ام.
حتی وقتی در گروه روزنامه می‌نویسم: «این هفته متنی ندارم...» آنقدر پلاسیده و چروک در خودم فرو رفته‌ام که بعد از پیام مدیر می‌فهمم که باید دو روز پیش می‌گفتم متنی ندارم.
شنیده بودم در آستانه چهل سالگی و کمی مانده به آن دچار بحران «مرثیه‌ای برای جوانی» می‌شوی اما باور نکرده بودم.
دوباره ایستادم در چهارچوب در اتاق پسرها. امیرحسن دوست ندارد وقتی خواب است کسی کنارش باشد یا نوازش‌اش کند. ولی من باید صورتم را می‌چسباندم به‌صورت یکی‌شان. امیرحسین در خواب هم مهربان است.‌ کنارش دراز می‌کشم و آرام صورتم را روی گونه‌اش می‌گذارم. از خواب بیدار می‌شود. چشمانش را به زور باز می‌کند. سرم را می‌گذارم روی بالش‌اش. دستش را می‌گذارد روی صورتم و می‌گوید: «مامان آمنه! جایی نرو... دوستت دارم....» او خوابش می‌برد و من احساس می‌کنم گوگل خیلی احمق است که نمی‌داند آنها که با دستان کوچکی روی صورتشان دوستت دارم را می‌شنوند، هیچ وقت جدی افسرده نمی‌شوند؛ اگرچه حالشان خیلی بد به نظر برسد. آنها کنجی در دلشان دارند که همیشه پناه‌شان می‌دهد و تمام مساحت دستان‌شان می‌تواند جهان آن افسرده را بغل کند و بگوید: من کنار تو هستم تا دوباره از ته دل‌مان با هم بخندیم.