سرعَلَم‌های باشکوه

آیه طائبی
دبیر گروه زندگی 

اصفهان از بسیاری جهات شهر عجیبی‌ است. من در میانه این عجایب بزرگ شدم. یکی از ویژگی‌های شاخص و بارز این شهر وجود دائمی روضه‌های خانگی در طول سال است. به عبارت دیگر روضه رفتن در اصفهان اصلاً محدود به محرم و صفر نیست. هر موقع از سال که دلت گرفته باشد و محل امنی بخواهی، می‌توانی در شهر یک روضه خانگی پیدا کنی و خودت را در گوشه‌اش جا دهی. به کتیبه‌ها و بیرق‌ها چشم بدوزی، زیرلب با صاحب مجلس درددل کنی، شاید کمی گریه کنی، چایی بنوشی و بروی.
حالا سال‌هاست من از آن فضا فاصله دارم و حتی در محرم و صفر هم آن‌طور روضه دلچسبم را پیدا نمی‌کنم. اغلبش شده هیأت‌های بزرگ و مداحی و شلوغی و جمعیت. دیگر آن گوشه امن را ندارم انگار.
چند سال پیش یکی از همین روزها که جای خالی آن گوشه امن در قلبم درد می‌کرد با علیرضا (همسرم) درباره برگزاری روضه خانگی صحبت کردم. هم حس و حال بودیم و همراه. همان روز رفتیم بازار و دنبال کتیبه و بیرق گشتیم برای روضه‌مان. پول زیادی نداشتیم، از طرفی هم می‌خواستیم آنچه می‌خریم را بتوانیم تمام طول سال روی دیوار خانه نگه‌ داریم. مثل آن قاب عکس بزرگی که روی دیوار نشیمن خانه‌مان است و عکس قسمتی از گنبد حرم حضرت سیدالشهداست. آن قسمت که یک کاشی سیاه دارد با ذکر «یاحسین».
تمام مغازه‌ها را زیر و رو کردیم ولی چیزی که نظرمان را جلب کند، ندیدیم. داشتیم برمی‌گشتیم که جلوی یکی از مغازه‌ها چشمم افتاد به یک سرعَلَم با ذکر «یاقمر بنی هاشم»، علیرضا را صدا زدم و سرعَلَم را نشانش دادم. گفتم «این قاب‌ها خیلی خوبه برای دیوار کنار آشپزخانه.» آنقدر دسته عزاداری نرفته بودم و عَلَم ندیده بودم که نمی‌دانستم اصلاً چی هست. علیرضا گفت یکی هم با ذکر «یااباعبدالله» بگیریم دیگر عالی می‌شود. از مغازه‌دار قیمت گرفتم. یادم نیست چقدر بود اما زیاد نبود و می‌توانستیم این دوتا سرعَلَم را بخریم. وقتی گفتیم اینها را می‌خواهیم، آقای فروشنده گفت چندتا؟ گفتم همین دوتا. گفت باشد دخترم چندتا از این دوتا؟ گفتم یکی، از هرکدام یکی.
 هاج و واج نگاهم کرد، بعد چشم دوخت به علیرضا و گفت «این‌ها سرعَلَمه». علیرضا گفت بله می‌دانم، یعنی تکی نمی‌فروشید؟ آقای فروشنده گفت چرا ولی آخر به چه کارتان می‌آید؟ گفتم می‌خواهم بزنم به دیوار خانه. سرعَلَم را چرخاند و پشتش را نشانم داد و گفت نمی‌شود دخترم، جای آویز ندارد که، اینها باید روی عَلَم نصب شود. گفتم من درستش می‌کنم. شانه‌ای بالا انداخت و آن دو سرعَلَم را داخل یک نایلون گذاشت و گرفت سمت من.
خوشحالی آن روز برایم به حدی عمیق و دقیق بود که هیچگاه فراموشش نکردم. برگشتیم خانه، با روبان برای سرعَلَم‌ها آویز درست کردم، میخ کوبیدیم و آویزشان کردیم. زیبا و باشکوه نشستند روی دیوار.
دیگر وسع‌مان به هیچ‌ کار دیگری نمی‌رسید. پس با همین شروع کردیم. تاسوعا و عاشورای آن سال به دوستان‌مان گفتیم و روضه را عصر تا قبل از غروب برگزار کردیم. آن سال هیچ‌کس نیامد. دوتایی نشستیم پایین همان سرعَلَم‌ها، اول علیرضا کمی از کتاب‌های عین‌صاد خواند. بعد برای روضه سقای آب و ادب، کتاب سیدمهدی شجاعی را خواندیم و با خط به خطش گریه کردیم. آخر سر من چای ریختم و چای روضه خوردیم.
حالا چند سالی‌ است که به همین شیوه تاسوعا و عاشورا روضه داریم. هنوز هم خیلی سال‌ها تنها هستیم یا یکی دوتا از دوستان‌مان می‌آیند اما کوچک و ساده بودن روضه‌ خانگی‌مان چیزی از حس و حال، آرامش و زیبایی‌اش کم نمی‌کند.