نبض سنگین خاطرات در 10 روز سیاه‌پوشی...

پرونده‌ای که پدرم دوستش می‌داشت

محمدعلی یزدانیار
دبیرگروه کتاب 
mohammadaliyazdanyar@gmail.com

خاطرات من از ماه محرم به شکل ناگسستنی به پدرم - که خدا رحمتش کند - گره خورده است. اتفاقاً این خاطرات کوچکترین شباهتی به تصویر کلاسیک و بی‌نمک پسر حاجی‌های سریال‌های صداوسیما که طی دهه‌های اول و دوم محرم دست راست پدرشان برای برپا کردن بزرگترین هیأت تاریخ محله خودشان هستند، ندارد. در این بین خاطرات تلخ دارم و خاطرات شیرین، احضار برای تحویل گرفتن غذاهای نذری و انتقال این محموله ارزشمند به منزل و دوست و آشنا تا دلتان بخواهد دارم. این آخری از وقتی مثلاً بزرگ شدم و دغدغه‌هایم - باز هم مثلاً - رشد کردند به میزان زیادی کمرنگ شد. دسته‌ای دیگر از خاطرات محرمی من برمی‌گردد به خیابان‌گردی‌های شب عاشورا با پسرخاله‌ام که هنوز هم گاهی پیگیری می‌شود. در این میان گاهی دسته‌ها را دنبال می‌کردیم، گاهی بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخیدیم و در تمام این مدت از هر دری حرف می‌زدیم. نهایتاً نذرهای مادران‌مان که چند کیسه شیر و مقداری پول هستند را ادا می‌کردیم و رهسپار منزل می‌شدیم. گفتم نذر و یاد یک ماجرای جالب افتادم. بچه که بودم، آنقدری بچه که خودم یادم نمی‌آید، مبتلا به بیماری سختی می‌شوم و پدرم نذر می‌کند اگر حالم روبه راه شود، من هر سال در دسته ظهر عاشورا و در جلوی دسته پابرهنه راه بروم و زنجیر بزنم و عزای حسین(ع) را پاس بدارم. یکی دو باری هم این کار را کردم و بعد فهمیدم نذر پدرم از لحاظ شرعی گردن من نیست. البته یکی دو باری بعد از این آگاهی، باز هم پابرهنه در دسته‌ها حضور داشتم؛ خودم که از این کار خوشم می‌آمد، پدرم هم از این کار من لذت می‌برد و کم هستند چیزهایی که پدر من واقعاً اینچنین دوست‌شان داشت.
خلاصه اینکه، خاطرات محرم من را از هر کجا بگیریم یک سرَش به پدرم برمی‌گردد. خدابیامرز واقعاً ائمه‌اطهار را دوست داشت، در این میان ارادت ویژه‌ای هم داشت به امام علی(ع) و امام حسین(ع). این سال‌های آخر با اینکه حال خودش خیلی هم خوب نبود، در منزل، خودش غذا درست می‌کرد، در ظرف‌های یک بار مصرف می‌ریخت و برای فقرا می‌برد، این کار را البته هر زمانی از سال انجام می‌داد، اما دوران محرم برایش معنی دیگری داشت.
در تمام مدتی که مشغول آماده‌سازی ویژه‌نامه کتاب‌های محرمی بودیم جایی انتهای ذهنم به یاد پدرم بودم.
 این پرونده از آن کارهایی است که او اگر زنده بود و می‌دید حتماً دوستش داشت، از آن دوست داشتن‌هایی که گوشی را برمی‌داشت و به تک‌تک رفقایش خبر می‌داد.
امیدوارم بخوانید و استفاده ببرید، اگر دوست داشتید برای درگذشتگان ما و خودتان یک فاتحه هم بخوانید. متشکرم!
 
 

جستجو
آرشیو تاریخی