در جست و جوی آرامش گمشده
فرناز قلعهدار
روزنامهنگار
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد کبری خانم چشمانش را باز کرد صلواتی فرستاد و از جا بلند شد تا نماز صبحش را بخواند. رکعت دوم نماز بود که صدای گریه بیتا نوه 8 ماههاش را شنید. تا نمازش را تمام کند بچه همچنان گریه میکرد. در اتاق را باز کرد دخترش سمانه خواب بود انقدر نشئه بود که صدای بمب هم بیدارش نمیکرد چه برسد به صدای گریه بچهاش.
زن میانسال زیر لب غرو لندی کرد و بچه را در آغوش گرفت. برایش شیر درست کرد بعد پوشکش را که عوض کرد بچه دوباره خوابید با عجله لباسهایش را پوشید باید سرکار میرفت. همین طور که کارهایش را انجام میداد ذهنش مثل هر روز درگیر مرور کارهای روزمره شد و هر از چندگاهی نیز آهی از ته دل میکشید و به بخت سیاهش نفرین میکرد.
کبری خانم در آستانه 60 سالگی برای تأمین خرج و مخارج زندگی خودش و دختر و پسر جوانش و این نوهای که ناخواسته قدم به زندگیشان گذاشته بود باید از صبح زود تا غروب کار میکرد. حقوق بخور و نمیری که میگرفت حتی کفاف کرایه دوتا اتاق اجارهای ته شهر و اعتیاد دختر و پسرش و شیر خشک و پوشک و دیگر هزینههای زندگی اش را نمیداد و وسطهای ماه دیگر کفگیر ته دیگ میخورد. از بس قرض کرده بود و نسیه خرید کرده بود به در و همسایه و کاسب محل بدهکار و همیشه شرمنده و سر به زیر بود.
ساعت نزدیک 6 صبح بود که بچه را بغل کرد و از خانه بیرون زد. میترسید بچه را با دخترش در خانه تنها بگذارد. دخترش سمانه 30 سال داشت اما اعتیاد زندگی اش را سیاه کرده بود. یک بار که بچه را پیش مادرش سپرده بود وقتی به خانه برگشت متوجه شد دست بچه سوخته است. سمانه در نشئگی و بیخبری خاکستر سیگارش روی دست بچه افتاده بود. همین موضوع باعث شد تا کبری خانم بچه را دیگر پیش او نگذارد و با خود به تولیدی محل کارش میبرد اما برای اینکه بچه گریه نکند به او شربت خواب آور میخوراند.
سمانه چند سال قبل با پسری آشنا شده و میخواستند ازدواج کنند اما وقتی کبری خانم متوجه شد داماد آیندهاش سارق و خلافکار و معتاد است دیگر کار از کار گذشته بود او سمانه را معتاد کرده و یک بچه هم در شکمش گذاشته بود. بعد هم به اتهام سرقت دستگیر شد و به زندان افتاد و دیگر رفت که رفت. فقط سمانه ماند و بدبختی اعتیاد و یک دختر معصوم روی دستش که حالا کبری خانم باید جور آنها را میکشید. پسرش سامان هم وضعیت بهتری نداشت خواهر و برادر هر دو معتاد شده بودند. سامان برای تأمین مواد مخدر خود و خواهرش به هر کاری دست میزد و هرازچند گاهی هم گم و گور میشد.
کبری خانم در افکار خودش غرق بود که صدای بلندگوی مترو او را به خود آورد به ایستگاه مورد نظر رسیده بود و باید پیاده میشد.
وقتی وارد محل کارش شد بچه را روی میز خواباند و مشغول کار شد دقایقی نگذشته بود که میترا حسابدار کارگاه پیش کبری خانم رفت. میترا دختر مهربان و خوش برخوردی بود سلامی کرد و گفت: کبری خانم چند وقته که میخوام یک موضوعی را با شما در میان بگذارم. راستش را بخواهید من خیلی دلم برای این بچه میسوزد چندباری درباره شما و نوهتان با مادرم صحبت کردم. میدانید که مادرم و من تنها زندگی میکنیم. میخواستم پیشنهاد بدهم اگر موافقید مادرم روزها که شما سرکار هستید از این کوچولو مراقبت کند. شما هم بعد از اتمام کارتان او را با خود ببرید. خانه ما به اینجا خیلی نزدیک است من میتوانم بچه را ببرم و بیارم اینجوری برای شما هم راحتتر است.
کبری خانم که کمی ازاین پیشنهاد شوکه شده بود اول مخالفت کرد اما با اصرارهای میترا بالاخره پذیرفت و از روز بعد نوه زیبایش را به آنها میسپرد. چند ماهی به این منوال گذشت و آنها بهخوبی از دخترک نگهداری میکردند مادر میترا به قدری با او انس گرفته بود که انگار نوه واقعی خودش است. در روز تولد یک سالگی او چنان جشنی برایش گرفتند که همه متعجب شده بودند و کبری خانم خدا را شکر میکرد که با چنین خانوادهای آشنا شده است.
اما یک روز صبح وقتی کبری خانم بچه را به خانه میترا برد آنها متوجه آثار کبودی روی دست و بدن بچه شدند. مادر میترا با ناراحتی پرسید چه اتفاقی افتاده که کبری خانم با شرمندگی گفت: بچه دیشب دل درد داشت و گریه میکرد پسرم سامان هم عصبانی شد و او را کتک زد.
مادر میترا با شنیدن این حرف به حدی عصبانی شد که میخواست به جرم کودک آزاری از سامان شکایت کند اما دخترش اجازه نداد بعد با تهدید به کبری خانم گفت: من دیگر اجازه نمیدهم بچه را ببرید میخواهم او را پیش خودم نگه دارم.
کبری هم مخالفتی نکرد. یک هفته از این ماجرا گذشته بود که یک روز زن و مرد جوانی با مأمور کلانتری به در خانه میترا و مادرش رفتند. وقتی زن میانسال در را باز کرد مأمور کلانتری برگهای نشانش داد و گفت: از شما به جرم کودک ربایی شکایت شده است.
زن میانسال که از شنیدن این حرف شوکه شده بود، گفت: کودک ربایی یعنی چی؟
در همین موقع زن جوان که همان سمانه بود، گفت: شما بچه مرا دزدیدهاید. یک هفته است که دخترم را در خانه خودتان بیاجازه نگه داشتهاید و من هم شکایت کردم.
ساعتی بعد میترا و مادرش همراه دختر کوچولو در کلانتری مقابل افسر نگهبان نشستند. میترا کل ماجرا را تعریف کرد و گفت که بچه را با اجازه مادربزرگش نگه داشتهاند.
کبری خانم که تازه از ماجرا باخبر شده و خودش را به کلانتری رسانده بود حرفهای میترا و مادرش را تأیید کرد و گفت: جناب سرگرد دختر و پسرم وقتی متوجه شدند این خانواده وضع مالی خوبی دارند میخواهند از آنها اخاذی کنند شکایتشان هم به همین خاطر است وگرنه من هیچ شکایتی از آنها ندارم و خودم بچه را به آنها سپردم.
با توجه به صحبتهای کبری پرونده به دادسرا فرستاده شد و با توجه به اینکه آثار کبودی و کتک هنوز روی بدن بچه دیده میشد قاضی به اتهام کودک آزاری دستور بازداشت دایی بچه را صادر کرد. از طرفی چون دختر کوچولو هنوز شناسنامه نداشت و پدرش هم ناپدید بود دستور شناسایی پدر کودک صادر شد. قاضی همچنین به سمانه گفت چون شما اعتیاد دارید و به تأیید صحبتهای مادرتان صلاحیت و توانایی نگهداری از بچه را ندارید تا زمانی که پدرش شناسایی شود و برایش شناسنامه بگیرد وهمچنین با توجه به تأیید و موافقت مادربزرگ برای سپردن بچه به این خانواده به طور موقت کودک نزد این خانواده میماند تا تحقیقات در این پرونده تکمیل شود.
میترا و مادرش که از شنیدن این حرف خوشحال شده بودند با تشکر از قاضی پرونده دختر کوچولو را در آغوش گرفتند و قرار شد از راه قانونی اقدام کنند تا شاید بتوانند سرپرستی دائم دخترک را به دست بیاورند.