نگاهی دیگر به زندگی

همۀ او در یک مشت جا شد

آمنه اسماعیلی
نویسنده

گل‌فروش‌ها کنار اتوبان رزها و میخک‌ها و داودی‌ها را به نگاه‌های غمگین می‌فروختند و تابلو بهشت زهرا برایم دلهره‌آور بود و رنگارنگی هیچکدام از گل‌ها از نفس‌تنگی و دلهره‌ام کم نمی‌کرد.
صبح زود بود.
رفتیم کنار قطعه ۱۰۲ تا صندلی‌ها را بیاورند، سایبان بزنند... و قبر را آماده کنند.
در خانواده پدری، غم و مصیبت زیاد دیدیم و تمام مراحل تشییع و تدفین و همه را خوب بلدیم. اصلاً هر کسی بلد است که هنگام عزا در آشپزخانه و مسجد چه مسئولیتی داشته باشد. آن روز اما نمی‌دانم چطور قبل از سالن تطهیر و نماز میت بالا سر گور و گورکن نشسته بودیم. انگار که خدا می‌خواست آنجا بنشینیم.
پسرک جوانی که آفتاب‌سوختگی نمی‌گذاشت بفهمم چند ساله‌ است پتک را بالا می‌آورد و می‌کوبید روی سیمان‌های قدیمی زیر سنگ‌ قبری قدیمی.
از فوت صاحب سنگ قبر قدیمی که پدر زن عمویم بود، سی و اندی سال گذشته بود و عمویم می‌خواست در آن منزل آرام بگیرد. آنجا فهمیدم که در چنین مواقعی با توجه به سن قبر و سال تدفین از خانواده متوفی، قبر را می‌شکافند و اگر چیزی باقی مانده باشد، در کیسه‌ای می‌ریزند و پایین پای متوفای جدید از همان خانواده دفن می‌کنند.
کلنگ گورکن رسید به خاک نرم... من دیدم.
رسید به لحد... من دیدم کلنگ بلند شد و بین شکاف‌های باریک لحد فرود آمد و آنها را شکافت. لحد‌ها را بیرون چید یکی یکی.
هنوز نفهمیدم که چه شد آن وقت صبح آنجا بودم.
گورکن یک کیسه خواست. هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و با آستینش عرق‌های پیشانی‌اش را می‌گرفت.
کیسه را گرفت و استخوان‌ها را جمع کرد؛ استخوان‌های یک انسان که شاید هیچ وقت فکر نمی‌کرده بمیرد و دنیایش تمام شود و برگردد. استخوان‌های یک انسان که روزهای زندگی را هجی کرده تا رسیده به آروزهایش شاید و یا نرسیده. چیزهایی که می‌دیدم در تیرگی و سردی خاک هم پر از جزئیات بود. حتی استخوان بند بند انگشتانش بود و استخوان‌های درشت‌تر که با اینکه پوسیده بود، هنوز شبیه شکل اولیه‌اش بود انگار. مقداری از چلوار هم بود که دیگر در حافظه نخ‌نماشده‌اش حتی خاطره‌ای از روزی که مردی را در خود جا داده بود، نبود.
همه‌چیز را ناگهان فراموش کردم و در یک خلأ شناور شدم... همه آن مرد در یک کیسه جا شد! و اگر چند سال دیگر می‌ماند، همه‌اش را باد می‌برد وقتی گورکن لحد را می‌شکافت.
به خودم آمدم و در سرم می‌چرخید: حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی...
من در بندبند انگشت‌هایی که در یک مشت جا شد و ریخته شد در کیسه که پایین پای عمو قرار داده شود، رازهای زیست یک انسان را دیدم؛ که آنچه تا دستانش زنده بود، در آغوش گرفته، مهم بود نه خود انگشتانش.
در سرم روزی چند بار می‌چرخد که: باور کن! باور.... ما به جان ماندگاریم، آمنه! نه به جسم... و تا وقت هست جسمت را به خدمت جان آگاهت در بیاور!
جان آگاهت پی ابدیت است و حتی روزمرگی‌هایش را شادی‌هایش را وقف ابدیت می‌کند و در سر هیچ جان آگاهی، قضاوت دیگران و نشخوار واژه‌های بیهوده نیست، آمنه!