آتیش زدن به مالم

صامره حبیبی
شاعر

دیدم دوباره بستی بار دودور ددر را
کاری مگر نداری کردی کچل سفر را
خوردی خودت کباب و دادی به من زباله
دود از سرم بلند است سوزانده‌ای جگر را
میخ محبتت را در قلب من چپاندی
این رسم دوستی نیست درآوری پدر را
موی دماغ و روی اعصاب باغ بودن
به به چه پنجه‌هایی درکرده‌ای هنر را
آبم شده گل آلود پیرم نموده‌ای زود
تا کی دهی ادامه این کار شور و شر را
من یار مهربانم افتاده‌ای به جانم؟
برگام ریخت از بس آورده‌ای تبر را
آتش نزن به حالم من جنگل شمالم
روشن نکن مرتب کبریت بی‌خطر را