صلح در میانه جنگ جهانی با آدامس موزی
آیه طائبی
دبیر گروه زندگی
ذهنم که درگیر میشود و راه خلاصی از صداها پیدا نمیکنم، ناخودآگاه شروع میکنم به گشتن کابینتها و کشوهای آشپزخانه به دنبال چیزی که بخورم. یک چیزی که طعم ویژه یا شدیدی داشته باشد و بتواند ذهن شلوغ من را پرت کند به جایی دیگر. کم سنتر که بودم یک آدامسهایی بود که گویی مرکزش از اسید پرشده بود و به محض آنکه دندانت را رویش فشار میدادی تمام آن اسید در دهانت پخش میشد و ترشی شدیدی تا مغز سرت کشیده میشد.
این وقتهای سردرگمی و شلوغی دلم از آن آدامسها میخواهد که بعدش حداقل تا چند دقیقه نتوانم به چیزی غیر از ترشی شدید آن فکر کنم.
امروز یکی از آن روزهاست که توی سرم جنگ جهانی برپاست و هزاران صدا همزمان حرف میزنند.
مسائل مهمی را هم مطرح میکنند اما به حدی توی سرم شلوغ است که نمیتوانم به هیچکدام دقیق و درست گوش دهم و بفهمم چه میگوید. توی یکی از کابینتهای آشپزخانه آدامس موزی پیدا کردم، از همان مدل قدیمیها با پوست زرد رویی و جلد آلومینیومی زیری، کشیده و نازک. دست میبرم یکیش را برمیدارم و در دهانم میگذارم که یکهو گویی اسرافیل در صور دمیده، همه سکوت میکنند.
نمیدانم چرا، ولی آرامشی عمیق در دلم میپیچد و آرام روی مبل مینشینم. از آنجا که مرض دارم و کرم از خود درخت است، سعی میکنم در سرم دنبال دلیل این آرامش ناگهانی بگردم. همینطور که دارم کنکاش میکنم و دوباره صداهای توی سرم جان میگیرند یادم میآید و در صحن علنی سرم فریاد میکشم «اورکا»
دوباره سکوت میشود، برمیگردم به سالها پیش، آن زمانها که سه چهار ساله بودم، دقیقاً پیش از آغاز تمام مشکلات و مسائل زندگیم. آن سالها که همه چیز خوب و آرام بود.
آن روزها در شهر ما یک پیتزافروشی وجود داشت که پیتزاهایش خوشمزه و ویژه بودند و ما هردفعهای از آنجا پیتزا
میخریدیم.
این پیتزافروشی خاص، همراه سفارشها و در بسته کارد و چنگال و خلالدندان، یک آدامس موزی هم میگذاشت از همان مدل قدیمیها با پوست زرد رویی و جلد آلومینیومی زیری، کشیده و نازک. من با آن آدامس موزی زرد یاد آن روزها میافتم و آرامشی که بود.
خیلی وقت بود دلم از آن خوشیهای بیقید و بیمسئولیت و نگرانی میخواست. خسته بودم از همه چیز و دلم بیخیالی میخواست.
کی فکرش را میکرد با خوردن یک آدامس موزی ساده، طعم همه آنچه میخواستم را برای چند دقیقه دوباره بچشم. به نظرم لازم است آخر همه لیستهای خریدم یک آدامس موزی قدیمی هم اضافه کنم و بگذارم توی کیفم که همیشه دم دستم باشد و هربار زندگی خیلی سخت شد، یکیش را بردارم و برای چند دقیقه از همه چیز فاصله بگیرم.