با قصه‌های خوبمان، مقابل باربی و باب‌اسفنجی بایستیم

چرا باید کتـــــاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» را بخــوانــــیـــم؟

من بچه خوبی بودم و قدر قصه‌های خوبی را که پدرم برایم خریده بود، می‌دانستم. حتی شنیدن اسم «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» هم برایم در ذهنم گره خورده است به چشم‌های پر از شوق پدرم، که همان سال‌هایی که همه‌ چیز و همه‌ جا، از خانه‌ها گرفته تا ماشین‌ها و نیمکت‌های مدارس و قد و قواره ماها، کوچک بود و جایی در خانه‌مان وجود نداشت برای کتاب‌ها، پدرم آن جلد نارنجی مجموعه را برایم خریده بود. آن سال‌ها با همان سواد مدرسه‌ای نصفه‌ و نیمه‌ام خودم تنهایی کتاب‌هایم را می‌خواندم، یعنی رسم بر این نبود که مثل توی فیلم‌ها و مثل امروز من و دخترکم، پدر و مادری دراز بکشند کنار بچه‌شان و با هم کتاب بخوانند. پیدا کردن و فهمیدن معنی واژه‌ها هم بر عهده خودم بود. تخیل کردن هم به کمک نقاشی‌های ساده داخل کتاب بود. نمی‌دانم چرا ناشر کتاب «قصه‌های خوب...»، امیرکبیر، در چاپ‌های جدید کتاب، نقاشی‌ها را حذف کرد؟ شاید به این دلیل که می‌داند ذهن امروزی کودکان ما اشباع شده است از تصاویر رنگی‌رنگی یا شاید هم تنها به‌دلیل صرفه اقتصادی! اما همان تصاویر و نقاشی‌های اندک کتاب، می‌شد دروازه ورود ذهن کم‌ تصویردیده آن سال‌های من به جهان قصه‌ها و حیواناتی که حرف می‌زدند.

الهام اشرفی
نویسنده

 یادم است که همان جلد نارنجی را از همه بیشتر می‌خواندم و یادم است مادرم برای دوام آوردن بیشتر کتاب آن‌قدر چسب‌کاری‌اش کرده بود که جلد نارنجی کتاب به‌خاطر چسب شیشه‌ای‌‌هایی که مادرم به آن زده بود، براق شده بود. کتاب جلد نارنجی، جلد اول از مجموعه هشت‌جلدی است؛ داستان‌های کلیله و دمنه. با همان جمله معروف «روزی بود و روزگاری بود» در اول هر قصه. همین یک عبارت ساده، قصه‌گوی پیرش را در ذهنم تصویر می‌کرد. انگار که مهدی آذریزدی در همان سال‌های جوانی‌اش هم پیر بود! پیر قصه‌گو، قصه‌های سخت دنیای ادبیات و مذهب را ساده کرده بود، ساده ساده، که منِ کودک ناآگاه آن سال‌ها به‌سادگی می‌فهمیدم‌شان و در همان قصه‌ها و افسانه‌هایی که در آن حیوانات با هم گفت‌وگو می‌کردند و هر اتفاق ناممکنی، ممکن می‌شد، غرق می‌شدم.
کتاب آن سال‌هایم در گذر زمان و البته حتماً که به‌خاطر شلختگی‌های من گم شد و منِ این سال‌ها دلم نیامد که دخترک این روزهایم کتاب‌های به این مهمی را نداشته باشد. پس شروع کردم به خریدن خردخرد و تک‌به‌تک جلدهای مجموعه. راستش استارت خرید مجموعه برای دخترک را همین آقای سردبیر بخش کتاب روزنامه وزین «ایران» زد! حالا در این شب‌های تعطیلی کش‌دار تابستانی، موقع خواب، گاهی یکی از قصه‌های مجموعه را برایش می‌خوانم. به زبانی حتی ساده‌تر از مهدی آذریزدی، با تغییر زیر و بم صدایم برای درآوردن لحن حیوانات و شخصیت‌های داخل کتاب و دخترکم در سکوت گوش می‌کند.
نوشتم «گاهی می‌خوانم»، چرا که دنیای امروزه کودکان ما پر است از قصه و داستان و انیمیشن و تصویر. کودک من امروزه، از صبح تا شب به واسطه کارتون‌های شگفت‌انگیزی که می‌بیند (می‌بینیم، من هم به بهانه او) و نیز به‌ واسطه انواع ‌و اقسام بازی‌های دیجیتالی که پر است از قصه و تصویر و رنگ و حجم و حتی به‌خاطر کتاب‌های رنگ‌به‌رنگ با تصویرگری‌های اغلب شگفت‌انگیز امروزی، کمتر می‌تواند دل بدهد به خطوط سیاه و یک‌دست قصه‌ها. کودک امروز من تصویر می‌خواهد، رنگ می‌خواهد که قصه‌ها را با آنها در ذهنش معنا ببخشد، فیلم کند، متحرک کند.  با وجود این منِ مادر برایش قصه‌ها را می‌خوانم، که بداند کلیله کیست، دمنه کیست، مرزبان‌نامه چه کتابی است، قرآن را اگر به عربی و حتی فارسی نمی‌فهمد، قصه‌هایش را خیلی ساده بشنود و با شخصیت‌هایش آشنا شود. من دوست دارم دخترکم سعدی، مولانا، مثنوی معنوی، گلستان، بوستان و... را بشناسد. من دوست دارم که فرزند زمانه ما علاوه بر شنیدن اسم و دیدن مکرر فیلم‌های باربی و ماجراهایش، کیتی و خانواده‌اش، باب‌اسفنجی و پاتریک و دیوانه‌بازی‌هایش و انواع‌ و اقسام موسیقی‌های رپ با متن‌های عجیبشان، لااقل اسم و عنوان کتاب‌ها، حکایت‌ها، افسانه‌ها، شخصیت‌های برجسته ادبی و دینی کهن و سنتی‌مان را حتی شده در حد کلمه بشناسند و برای گوش‌شان آشنا باشد.
مهدی آذریزدی به‌مهربانی در همان مقدمه‌های هر جلد کتاب از خواننده خواسته است تا کتاب‌ها را اگر خواندیم و خوشمان آمد، به بقیه هم سفارش کنیم که بخوانند. به‌خاطر همین نیمچه‌ وصیت نویسنده، منِ مادر وظیفه خودم می‌دانم که گوش دخترکم را به شنیدن این قصه‌ها و شخصیت‌ها و کتاب‌ها آشنا کنم، همان‌طور که پدرم دانسته یا ندانسته من را با سرزمین قصه‌ها به ‌واسطه این کتاب و بقیه کتاب‌ها آشنا کرد. آگاه کردن فرزندانمان در این زمانه پرحجم از اطلاعات درست و نادرست، شاید تنها وظیفه درست ما، پدران و مادران است.