کـــــــــــــنــــــــــــج کتابخانه کودکان
دوباره بخون، کتابهای احساسات و تصویرها!
زهرا بزرگزاده
روانشناس کودک
zahraunderline@gmail.com
شاید کم تر تجربهای به لذتبخشی باز کردن کتابهای مربع رنگی جلوی روی کودکی که چشمهایش برق میزند، باشد. کودکان تنها چند سال به صدای ما برای ورود به دنیای کتابها نیاز دارند و به ما این افتخار را میدهند که برایشان شعر و داستان بخوانیم. پس از آن به چشم بههم زدنی، خودشان هر کتابی بخواهند، دست میگیرند و میخوانند و ما را بینصیب میگذارند. در این نوشتار تلاش کردم سه روایت از زوایای پنهان کتابخوانی با کودکان را با شما به اشتراک بگذارم و گلهها و توصیههایی را هم با آن همراه کنم. اما از آنجا که روایت کتابخوانی هم به اندازه خود آن دلنشین است، دوست دارم روایتهای شما را نیز از کتابخوانی با کودکان بشنوم و در این صفحه به یادگار بگذارم. اگر مایلید مطالبتان را به آدرس ایمیلی که زیر نام من میبینید، بفرستید.
دوباره بخون!
«بیلی بنا به خونهاش رفت و خوابید.» این سومین باری بود که پشت سر هم کتاب بیلی بنا را میخواندم. هر بار به آخر کتاب میرسیدیم، صفحهها را ورق میزد تا به صفحه جلد برسد و میگفت: دوباره بخون!
بعضی بچهها دوست دارند ما یک کتاب را چندین بار برایشان بخوانیم. هر بار هم مثل بار اول دقیق گوش میدهند و به تصاویر نگاه میکنند. در تجربه چندبارخوانی کتابها برای کودکان فهمیدم معمولاً ورای لذتی که در چندین بار شنیدن داستان و دیدن تصاویر وجود دارد، این ادامه تعامل با بزرگسال یا خواننده کتاب هم برای کودک، جذاب و خواستنی است. به علاوه آنها میتوانند در هر بار خواندن کتاب، به نکات جزئیتری دست پیدا کنند. نکته جالبتر در مورد کودکان در سنین پیشدبستانی این است که آنها از شما میخواهند چند بار یک کتاب را بخوانید تا حفظ شوند.
بعد در تنهایی خود، آنچه از یک صفحه حفظ هستند را بر حروف تطابق میدهند و در لحظهای تاریخی اشکال برخی حروف را کشف میکنند! حالا وقت آن است که حروف اسم خودشان را از میان شعرها و داستانها پیدا کنند. از این به بعد شما ممکن است در هرجایی از خانه اسم کودکتان را با دستخط تازهواردش ببینید! بعضی از کودکان هم با واداشتن ما به چندبارخوانی کتابها، حافظهشان را میآزمایند و اگر ما وقفهای میان چند جمله بیندازیم، از حافظهشان آن جای خالی را پر میکنند. عصر یک روز کاری در حالی که خسته و بیحوصله بودم کودکی مرا در یکی از همین تلههای چندبارخوانی کتاب گیر انداخت! حدوداً سه بار هر کدام از این کتابها را خواندم: بیلی بنا، مونا معلم و پلی پلیس! کودک مورد نظر هم خسته بود، دراز کشیده بود و هرجا را جا میانداختم، به من یادآوری میکرد. تا اینکه ترفندی به ذهنم رسید! در خوانش چهارم، اسمهای هر کتاب را عمداً جابهجا گفتم و داستان را با خلاقیت خودم تغییر دادم. کودک ناگهان بلند شد و نشست! اولش گفت: نه، این نبود که... و سعی کرد آنچه میگویم را اصلاح کند اما من با پافشاری بیشتر داستان خیالی خودم را در ادامه داستان کتاب تعریف میکردم. کودک خیلی زود شستش خبردار شد و غش غش خندید و شروع کرد به خیالپردازی، حالا در داستان خیالی او، مونای معلم و اشلی آتشنشان و پلی پلیس و دیک دامپزشک همگی نقشهای جدید داشتند و دیگر داستان تکراریای در کار نبود!
کتابهای احساسات
جلسه گذشته برای بچههای 6 ساله، کتاب «من حسودم، نوشته ایزابل توماس، نشر نردبان» و «من عصبانیام، از همین نویسنده و نشر» را خواندم. این کتابها از سری «درباره احساسات» هستند که به طور خلاصه و مستقیم در مورد هر یک از احساسات، علائم بدنی و راههای مدیریت آن صحبت میکنند. اما من در خواندن این کتابها برای کودکان به چند چالش برخوردم؛ اول آن که برخی جملههای این دست کتابها برای کودکان 6 تا 8 سال کمی انتزاعیتر از توان ذهنیشان است. مثلاً: «آیا عصبانیت یک احساس طبیعی است؟ وقتی کسی قوانین را رعایت نمیکند، شما عصبانی میشوید.
خیلی از مردم وقتی میبینند عدالت رعایت نشده است، عصبانی میشوند.» این جملات میخواهد از ریشه این احساس طبیعی حرف بزند، بله، درست است، نابرابری خشم را برمیانگیزد. اما در تجربه من از خواندن این کتاب، این جملات برای کودکان تقریباً نامفهوم بود. شاید به چند دلیل: اول آن که کسی که در خانه قانون میگذارد والدین هستند و اغلب آنها نظارت بر اجرای آن را برعهده دارند در نتیجه آنها هستند که از زیر پا گذاشتن قانون عصبانی میشوند. دوم آن که عدالت برای کودک در این سن، معنای مساوات میدهد و درک عمیقی از مفهوم عدالت نمیتواند در این سن شکل بگیرد. و سوم اینکه «طبیعی بودن» یعنی چه؟ یعنی اشکالی ندارد؟ این مفهوم هم برای بچهها گنگ است و در آخر نقاشی کتاب، خانه بازیای را نشان میدهد که بالای آن نوشته شده: فقط دو نفر. و نفر سومی سعی دارد وارد خانه شود و برای همین کودکی که درون خانه است، دارد با عصبانیت او را به بیرون هل میدهد. این تصویر اقلاً در من احساس دلسوزی را نسبت به کودک سوم برمیانگیزد و فکر میکنم او باید خشمگین باشد که آن دو نفر او را در بازی راه ندادهاند! چالش بعدی من با این کتابها حرفهای بزرگانهایست که نصیحتوار در آن نوشته شده: «باید راههای خوبی پیدا کنید تا عصبانیت خودتان را بیرون بریزید.» «اشکالی ندارد بداخلاقی کنی ولی نباید دعوا کنی!» «اشکالی ندارد که حسودی کنیم ولی نباید با دیگران بدرفتاری کنیم. باید یاد بگیری که با حسادت خودت کنار بیایی و برای دیگران دوست خوبی باشی.» وقتی این جملات را برای کودکان میخواندم، اغلب نمیفهمیدند چه میگویم، احساس میکردم مادربزرگی هستم که دارم نوههایم را نصیحت میکنم تا اخلاقهای بدشان را کنار بگذارند! در این زمان مجبور شدم متن کتاب را رها کنم و به تصاویر پناه ببرم! اما در نهایت نتوانستیم کتاب را به پایان برسانیم. بچهها تصاویر کتاب را سریع دیدند و خواستند تا بازی دیگری بکنیم. این تجربه به من ثابت کرد لااقل برای کودک نباید هیچگاه از دنیای قصهها و مثلها فاصله زیادی گرفت. همواره داستانی غیرمستقیم از صحبت از احساسات به صورت مستقیم در این سنین بهتر است. البته باید بگویم نثر اینچنینی مختص به سری کتابهای درباره احساسات نشر نردبان نیست و مثلاً کتاب «من حسادت نمیکنم» نشر صابرین نیز با همین چالشها مواجه است و اساساً برای رساندن مفهوم یک احساس به سراغ داستان نمیرود.
سخنی با تصویرپردازان کتاب کودک!
از تجربه چندبارخوانی کتابها و کتابهای احساسات که بگذریم، باید بگویم در تمامی تجربیات کتابخوانیام با بچهها در هر سنی، نمیتوانم نکتهای مهمتر از نقاشیهای هر کتاب پیدا کنم! به یاد دارم وسط داستانی مهم و عمیق بودیم و دقیقاً داشتیم به جای خوب و تأثیرگذار میرسیدیم که کودک گفت: نه این دختره اون دختره نیست! نگاه کن! این اون کار بد رو انجام نداده! گفتم: عزیزم این همونه، ببینش! عین همدیگهان! کودک اصرار کرد که نخیر! ببین! شلوار اون سبزه! شلوار این یکی قرمزه! من سعی کردم بهانه بتراشم: خب رفته شلوارش را عوض کرده! کودک گفت: مگه میشه وسط بازی بره شلوارش رو عوض کنه آخه؟ راست میگفت و رشته کل داستان پنبه شد! بار دیگر هم تمام انرژیام را صرف کردم تا توضیح دهم این خطهای اضافه در کنار نقاشی نوعی پر کردن صفحه است و معنای خاصی ندارد. و بارهای دیگر به همین منوال.
در نهایت میخواهم تنها یک جمله بگویم: آن تصاویری که شما تصویرگران عزیز با قلم هنر خود مینگارید، ساعتها زیر نظر هزاران جفت چشم ریزبین با دقتی بینظیر بررسی و بعد به بخشی از دنیای صاحبان چشمها تبدیل میشود.