روایتی از تفاوت
فرهنگ کاربنی
آمنه اسماعیلی
نویسنده
بعدازظهر خسته و کشدار خردادی در خانه ایستاده بود. نشسته بودم زیر خنکی کولر و به بازی کردنشان نگاه میکردم؛ چقدر در همهچیز متفاوتند... فکر نمیکنم ربطی به این داشته باشد که نزاییدمشان؛ من و دو خواهرم هم خیلی با هم متفاوتیم...
عصبانی بودم از یک ویراستار. در چهارده سالی که ویرایش کرده بودم، نفهمیده بودم که چقدر ویراستاری که منحصربهفرد بودن تعابیر را از بین ببرد و همهچیز را یکدست کند، منفور است. کل روز را در جنگ بودم. تمام اجزای سرم درد میکرد از توضیح واضحات متنم. چرا نباید تعابیر من را میپذیرفت؟ مگر تعابیر او بود؟ فایدهای نداشت... نگاه کردن به امیرحسن و امیرحسین مسکن بود برایم انگار...
هر چقدر بیشتر نگاهشان میکردم، بیشتر به منحصربهفرد بودنشان میرسیدم. اینکه من بهعنوان یک مادر که ویرایش در خلقت مادرانهاش گذاشته شده، چقدر حق دارم امضای شخصیتی آنها را بگیرم و یکدستشان کنم؟
اینکه تاریکی و بدی در شخصیتشان شکل نگیرد، وظیفه هر پدر و مادری است اما مگر این مخلوقات قشنگ و خاص خدا، محصولات یک تولیدی لباساند که شبیه هم بوده و فقط در سایز متفاوت باشند؟ کاش ویراستار منفوری نباشم...
نگاههای فرهنگی هم حتی میتوانند ویراستاران منفوری باشند البته. من خودم این را با گوشت و پوستم درک کردم؛ اینکه فرهنگ، مخصوصاً در نگاه به زن در هر عقیدهای، دوست دارد کاربنی نگاه کند؛ یک مدل برایش اصالت دارد و اگر کسی با آن تطبیق نداشت، مردودش کند... به همین راحتی!
مثلاً من اصلاً فکر نمیکردم کوتاهم... اصلاً فکر نمیکردم که پوست سفید از پوست سبزه و گندمی زیباتر است. با یک شیب خیلی ملایمی فکر میکردم که هر چه من دارم خیلی خوب است.
اصلاً اصراری به زدن کرم سفیدکننده نداشتم. همیشه کفشهای بندی تخت پا میکردم.
خاله هر بار با الهه، خواهر بزرگترم، ریز ریز میخندیدند و میگفتند: ابروهایت سرپایینی است، نگاهشان میکردم و میگفتم: خب سرپایینی است دیگر...
یا اولین باری که سارا در خوابگاه گفت یعنی این همه موهای سفید ارثی را میخواهی تحمل کنی تا وقتی ازدواج کردی رنگشان کنی؟ احساس میکردم معنی تکتک واژههایش را میفهمم اما ارتباط کل جمله را با چشمان بیرونزده از نگرانیاش، نمیفهمم...
از یک جایی به بعد که دوستداشتهشدن برایم مهم شد هم، در ابراز علاقهکردن دیگران به خودم، چیزی ندیدم که لزومی به تغییر کدهای ذهنیام داشته باشد. تا اینکه شیب ملایم رضایتمندی از خودم با کدهای اجتماعی و فرهنگی خالهخانباجیانه جور در نیامد.
فهمیدم همه باید مثل این سریالهای آبگوشتی دهه اخیر تلویزیونمان ابروهایشان با یک کاسهرنگ، رنگ شده باشد و معیارهای منحصربهفرد بودن در غلظت تلفظ عشوهطور واژهها باشد و حالا کمی هم سواد و درک و فهم و کدبانوگری هم داشتند چه بهتر... خلاصه فرهنگ دخترپسند زمان من مخلوطی از بازیگران بالیوود بود با زنان مقدس آسمانی... اما من هر روز مصممتر شدم که در ذهن مرد رؤیاهایم دنبال کدهایی بگردم که منحصربهفرد بودن را درست تعریف کرده باشد. از عقوبت خیلی چیزها در رفتار اجتماعیمان باید بترسیم؛ و حتماً یکی از آنها کلیدواژه غلطی است که در ذهن دیگران حک میکنیم؛ حتی با یک جمله... کاش اجازه دهیم هر کس شبیه خودش باشد؛ این بزرگترین لطف اجتماعی و تربیتی و انسانی ما است.