در روزهای کرونایی واقعاً زندگی نکردیم
کولهاش زندگی کرده بود
آمنه اسماعیلی
نویسنده
کوله امیرحسین را خالی میکردم که بشویمش و برای مهر آینده وارسیاش کنم. چند جایش را روی زمین کشیده و سابیده شده ولی هنوز قابل استفاده است. دلم میخواهد برایش یک کوله جدید بخرم ولی میدانم که باید این را بفهمد که بهتر است تا چیزی قابل استفاده است، به فکر خرید یکی دیگر نباشد...
خستگی کولهاش از درزهایی که کمی کش آمده و آسترهایی که کمی کج شدهاند، پیداست. چشمانم با دیدن خستگی و کثیفی کولهاش که حتماً خیلی پرت شده زیر میز یا گوشه حیاط و رفته پی فوتبال، برق زد. این روزها چقدر بوییدنی و بوسیدنیاست که تابستان و پاییزش متفاوت است؛ جمعه و شنبهاش فرق دارد...
کرونا قواعد زیادی از زندگی ما را عوض کرد؛ یکی از آنها فراموشی طعم ترش و شیرین تابستان بود. تعطیلات معنای خاصی نداشت. مدرسه که آمد پشت گوشیها و شیطنتها از رونق افتاد و خانهها از صبح تا شب هم پدر و مادر در خودش میدید و هم سر و صدای بچهها را، خیلی روزهای خانه شبیه هم شد. وقتی کرونا راحتمان گذاشت هم رخ روزها عوض شد؛ درخشانتر از قبل حتی... انگار کرونا از تمام ریههایی که بیمار کرده بود نفس گرفت و فوت کرد روی روزهایی که باقی مانده بود و نشانمان داد که روزهای عادی آنقدرها هم خاکستری نیست و تکرارها خیلی هم دوستداشتنیاند.
صدایش زدم. گفتم امیرحسین بیا کوله امسال و سال گذشتهات را با هم مقایسه کنیم. خیره و متعجب نگاهم میکرد. گفت: «مقایسه؟ این که همان کوله پارسال من است.»
گفتم: «فکر نکنم این همان کوله باشد؛ کوله پارسال تو گوشه خانه بود. مدرسه نرفته بود، کلاس ندیده بود، دیده بود؟ این همه تجربهای که کیف تو امسال دارد پارسال نداشت. امسال خیلی قشنگتر است.»
کمی نگاهم کرد و گفت: «کیف پارسال نوتر بود...نبود؟ رنگ هایش قشنگتر نبود؟»
گفتم: «من این کیف خسته و کثیف را قشنگتر میبینم امیرحسین! در باد و باران و برف و آفتاب روی دوشت بود. از خانه بیرون آمد و دبستان را دید. فوتبال بازی کردن و یادگرفتن و مشقنوشتنها و دوستیهایت را دید. این رنگ و رو رفتگی به نظر من بیشتر رنگ زندگی و زنده بودن دارد. آدم زنده حرکت میکند، تجربه میکند. کرونا که آمد خیلی همه چیز غمانگیز و بی حرکت شد. یادت هست؟»
سرش را بالا گرفت و گفت: «کاش اصلاً همه آن روزها یادمان برود مامان! حتی خانه مادربزرگهایمان هم نمیتوانستیم برویم. پارک نمیرفتیم. مامان! یادت هست که خیلی خیلی وقت بود که حتی سرسره نمیتوانستیم سوار شویم؟»
گفتم: «اتفاقاً من دوست دارم همیشه یادم بماند امیرحسین! کرونا به من یاد داد که کفش و کیفهایی که نو میماند، زندگی نکردن ما را به ما یادآوری میکند.»
میدانستم اگر بیش از این منبر بروم حوصلهاش را سر میبرم. از جایش بلند شد و به برادرش گفت: «امیرحسن! کیف نو به نظرت قشنگتر است یا کیف کهنه؟» او هم عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: «کیف پاره اصلاً قشنگه...»
امیرحسین گفت: «آفرین! کیف پاره... بیا برایت بگویم چرا کیفهای کهنه قشنگترند... تو کوچک بودی...یادت نیست، من یادم هست ولی که کرونا چقدر بد بود...»
رو کرد به من و گفت: «مامان! این امیرحسن حرفهای بزرگترها مثل من و شما را میفهمد؟»
با چشم و لبهایی که خندهاش را به زور نگه داشته بود، تأیید کردم که برادرش حرفش را میفهمد.
گفتم: «فکر نکنم این همان کوله باشد؛ کوله پارسال تو گوشه خانه بود. مدرسه نرفته بود، کلاس ندیده بود، دیده بود؟ این همه تجربهای که کیف تو امسال دارد پارسال نداشت. امسال خیلی قشنگتر است.»