ســــفر در جـــــاده مــــــرگ

 مرضیه همایونی
روزنامه‌نگار

صدای ضبط را بلند کرده بود و تمام فکرش به فردا شب بود. دلش می‌خواست هرچه زودتر خواهرش را در لباس عروسی ببیند. با اینکه خواهر یکی یک دانه‌اش را به شهر دیگری داده بودند اما داماد را خوب می‌شناخت و سالها باهم دوست بودند. داشت در ذهنش روزی را جست و جو می‌کرد که شوهرخواهرش را برای اولین بار دیده بود، در همین افکار بود که کارگر جوانی را کنار خیابان دید که ایستاده است. به نظر می‌رسید مدت‌هاست که به انتظار خودرو است و ماشینی در آن وقت شب و خلوتی جاده او را سوار نکرده است.

مسافر جنایتکار
عجله داشت باید خودش را برای عروسی فردا شب آماده می‌کرد اما دلش برای کارگر جوان سوخت و پایش را روی ترمز گذاشت. چند متر آنطرف‌تر صدای لاستیک‌های ماشین که روی خاکی جاده کشیده می‌شد به گوش رسید و مرد جوان که در پوشش کارگر ساختمانی بود، به سمت خودرو دوید. لحظاتی بعد، سرنشین ناشناس سوار خودرو شد و بعد از کلی تشکر از شهاب سر صحبت را باز کرد: اصلاً فکرش را نمی‌کردم ماشین این وقت شب گیرم بیاید. خبر دادند که ننه‌ام مریض شده و خودم را باید هرچه زودتر به روستا برسانم. من هم کار را نصف کاره رها کردم و راه افتادم. هرچه صاحبکارم گفت که صبر کن و صبح برو، گوشم به حرفش بدهکار نبود. پرویز! اسمم پرویزه. آنقدر خوشحال شدم که سوارم کردی یادم رفت خودم را معرفی کنم...
پرویز پشت سرهم حرف می‌زد و شهاب در فکر عروسی بود که فردا قرار بود در آن شرکت کند. به جاده خاکی که رسیدند صدای پرویز را شنید: داداش می‌دونم راهت را دور می‌کنم اما اگر می‌شود مرا تا نزدیکی‌های روستا ببر. این وقت شب در جاده ماشین نیست چه برسد به جاده خاکی. شهاب دلش نیامد به او نه بگوید. راهش را تغییر داد و وارد جاده خاکی شد که تنها نور چراغ‌های ماشین، راه را به او نشان می‌داد.

سرقت مرگبار
چند دقیقه‌ای که در جاده خاکی رانندگی کرد، ناگهان در گوشه چشم راستش چیزی دید که باورش سخت بود. پرویز از زیر پیراهن مردانه نخ نما و خاکی که به تن داشت اسلحه‌ای را بیرون آورده و به سمتش گرفته بود. صدای پرویز بود که بازهم می‌آمد: نگهدار.
ناخودآگاه پایش را روی ترمز گذاشت و بعد از توقف خودرو از ماشین پیاده شد. خواست بگوید من دلم برایت سوخت و تو را سوار کردم و این جواب خوبی‌های من بود، اما پرویز حتی به او فرصت گفتن این جمله را هم نداد و تیری که در اسلحه‌اش بود را به سمت شهاب شلیک کرد. با آنکه سکوت بیابان را احاطه کرده بود اما از آنجایی که تا کیلومترها، روستایی در آن اطراف نبود، کسی صدای شلیک گلوله را نشنید. پرویز جسد راننده کامیون را دفن کرد و از همان مسیری که آمده بودند این بار تنهایی برگشت.
به شهر که رسید در نزدیکی تعمیرگاه خودرویی توقف کرد، حال خوبی نداشت. از زمانی که آزاد شده بود این چندمین خودرویی بود که سرقت می‌کرد، اما دستش به خون آلوده نشده بود. چهره مقتول جلوی چشمانش رژه می‌رفت. سرش را روی فرمان گذاشت و سعی می‌کرد آنچه ساعاتی پیش رخ داده بود ، فراموش کند.
با صدای تقه‌ای به شیشه ماشین یکه‌ای خورد، سرش را به سمت چپ برگرداند و مرد جوانی را دید که لباس مکانیکی به تن داشت و با چشمانی پر از بهت و حیرت به او نگاه می‌کرد. پرویز شیشه ماشین را پایین داد و پرسید: کاری داشتید؟
مرد مکانیک کمی‌جلو آمد و با دقت بیشتری داخل خودرو را نگاه کرد و گفت: پس شهاب کو؟
پرویز با شنیدن اسم شهاب رنگ از رخش پرید. با خودش گفت: از کجا شهاب را می‌شناسد!
مرد مکانیک که متوجه رنگ پریده راننده مشکوک شده بود، فوراً گفت: داداش اشتباه گرفتم. منتظر یکی از دوستانم بودم. ببخشید. بزار برات یک چای بیارم تا خستگی‌ات در رود.
با این بهانه خودش را به مغازه‌اش رساند و دور از چشم پرویز شماره‌ای را گرفت: پلیس. مرد مشکوکی سوار بر خودروی دوستم است. به نظرم می‌آید که بلایی سر دوستم آورده باشد.
بعد سکوت کرد و منتظر صحبت‌های مأموری شد که پشت خط بود و ادامه داد: بله. بله. به بهانه‌ای سرش را گرم می‌کنم تا شما برسید. خیالتان راحت.
تماس که قطع شد، لیوانی را پر از چای کرد و در کنار قندان و ظرف شیرینی قرار داد و از مغازه خارج شد و به سمت مرد ناشناس رفت. پرویز که خیالش کمی‌راحت شده بود، در حین صحبت با مرد مکانیک، چای‌اش را هم سر کشید و لحظاتی بعد خودرویی در مقابل خودرواش توقف کرد و دو مرد جوان که لباس‌های شخصی به تن داشتند، خود را به مرد مکانیک رساندند. یکی از آنها کارت شناسایی‌اش را نشان پرویز داد و گفت: مدارک خودرو لطفاً و اینکه مالک خودرو کجاست؟
 پرویز که تصورش را نمی‌کرد به این زودی لو رفته باشد، به لکنت افتاد. خواست داستان‌سرایی کند و خود را بی‌گناه نشان دهد، اما دستش بیشتر از آنچه فکرش را می‌کرد رو شده بود.
پرویز نگاهی به مأمور جوان انداخت و زیر لب گفت: او را کشتم.
ساعاتی بعد بود که پرویز روی صندلی چوبی نشسته بود که در مقابلش میزی قرار داشت. چندین پرونده اطراف میز روی هم قرار گرفته بودند و روی همه آنها با ماژیک شماره‌هایی نوشته شده بود. در کنار پرونده‌ها نیز کامپیوتری قرار داشت که صفحه آن به صورت متمایل به سمت پرویز بود. روی صفحه کامپیوتر، تصویر و مشخصات او با سوابق کیفری‌اش دیده می‌شد.

اعتراف به جنایت
صدای مرد جوانی که پشت میز نشسته بود او را به خود آورد: چه شد که شهاب را کشتی؟
چه سؤال سختی، واقعاً چرا او را کشته بود؟ و زیر لب جواب داد: به خاطر پول. چند وقت قبل بود که از زندان آزاد شدم. دله دزدی می‌کردم و به خاطر همین دله دزدی‌هایم هم باعث شد گیر بیفتم. بعد از آزادی، تصمیم گرفتم دله دزدی را کنار بگذارم، هر خلافی که می‌کردم آخرش زندان بود پس خلافی انجام دهم که حداقل یک چیزی گیرم بیاید.
وی ادامه داد: تصمیم گرفتم در نقش یک کارگر که در گوشه بزرگراه مدت‌هاست منتظر ماشین ایستاده ایفای نقش کنم وبعد هم بهانه بیماری مادرم را که در روستا است ، بیاورم. راننده هم دلش بسوزد و به بهانه رساندن من در روستا، در جاده فرعی او را خفت کرده و خودرواش را سرقت کنم. با این ترفند چند خودرویی سرقت کردم و هربار آنقدر با خودرو پرسه می‌زدم که بنزینش تمام شود و بعد هم وسایل داخل آن را به سرقت می‌بردم. اما در آخرین سرقت ناخواسته قاتل شدم.