یــــادداشــــت دبیر
مشکلات کتابی در یک زندگی مشترک...
برداشتن یک قدم بزرگ به سبک کتابخوارانه!
محمدعلی یزدانیار
دبیرگروه کتاب
mohammadaliyazdanyar@gmail.com
ازدواج و یافتن همسر مناسب مهمترین قدمی است که هر فرد در زندگی، خودش با پای خودش برمیدارد. این امر امروزه بهدلیل افزایش تعاملات اجتماع، سبکهای زندگی متفاوت، طرز تفکرهای مختلف، علایق گسترده و دنیاهای پیچیده بسیار سختتر از گذشته شده است. قدیمالایام همین که دو نفر آدمهای خوبی باشند، اعتقادات نزدیکی داشته باشند و با هم بسازند برای ساخت یک زندگی مشترک خوب کافی بود اما امروزه بسیارند زوجهایی که هم آدمهای خوبی هستند، هم از لحاظ اعتقادی به هم نزدیکند و هم با کم و زیاد هم میسازند اما بهدلیل طرز فکرهای متفاوت زندگی مشترک را آنگونه که باید باشد، تجربه نمیکنند. باور بکنید یا نه، برای یک کتابخوار این موضوع سختی بیشتری هم دارد. «همسرم در برابر عشق اعتیادگونه من به کتاب چه برخوردی خواهد داشت؟» این یک سؤال بسیار مهم است. البته اگر سؤال را همینطور روی هوا پرتاب کنم، اکثر شما پاسخ خواهید داد که «زندگی با یک فرد اهل مطالعه بسیار هم جذاب است» اما واقعاً اینگونه است؟ میشناسم زنان و مردانی را که به خاطر مخالفت همسرشان مجبور شدند کتابهایشان را کارتن، کارتن در انبار بگذارند. میشناسم افرادی را که هر یک جلد کتاب را با هزار سلام و صلوات داخل منزل میبرند و میشناسم زوجهایی را که سر همین خرید کتاب دعواهایی در حد جنگ داشتهاند.
برای ما کتابخوارها پیدا کردن یار علاوه بر تمام ویژگیهای عمومی مستلزم یافتن فردی است تا جای ممکن کتابخوار. برخی از گونه ما بیخیال این اعتیاد میشوند و میچسبند به سر و همسر. برخی دیگر هم با شریک زندگی در این زمینه مصالحه میکنند که برای آنها هم خوشحالم. اما خوششانس آن کتابخواری است که یکی عین خودش، یا حتی معتادتر از خودش را پیدا کند. اینجاست که حتی نبود فضا در منزل نقلی امروزه، نبود پول در حساببانکی هر دو نفر و حتی نداشتن شام شب هم باعث توقف روند کتابخواری نخواهد شد.
همه اینها را چرا گفتم؟ طی هفتهای که گذشت من کشتی مجردها را ترک کردم و به جرگه متأهلین پیوستم. خطبه عقد را جاری کردیم و قرار گذاشتیم که در تمام پیچ و خم زندگی کنار هم باشیم، حتی در کتابخواری! بله، من از آن خوششانسهایش هستم که با یک کتابخوار معتاد ازدواج کردم. سلینجر بزرگ در داستان ستوان باگذشت که داستان فداکاریهای یک ستوان به نام برک است به روایت زیردستش که سالها بعد برای همسرش تعریف میکند، نوشته است «با دختری ازدواج کنید که اگر داستان برک را شنید، های های گریه کند» و من میگویم با دختری ازدواج کنید که اگر برای بار دوهزارم خواستید کتاب بخرید و گفتید «پول کم دارم» بگوید «کتاب از همه چیز مهمتر است! بقیه پول را من میدهم.» این ازدواج خیلی مبارک است، قبول دارید؟