خردهروایتهای کتابفروشانه
ماجراهای کتابفروش پر جنب و جوش سر فخر رازی!
اگر از بیرون به من نگاه کنید خواهید گفت که من فردی بسیار اجتماعی هستم. البته حالا که فکر میکنم شما فقط میتوانید از بیرون به من نگاه کنید و از درون به خودم نگاه کردن امری است مختص شخص شخیص بنده. این نظر شما غلط هم نیست اما حداقل در زمینه شغلی من ترجیح میدهم که جایی کار کنم دنج، خلوت و به دور از هرگونه زیست بشری؛ اما چون شما از بیرون نگاه کردید و آن حدس را زدید، صاحبان مشاغل هم همان حدس شما را زدند و من بدون استثنا در مشاغلی به خدمترسانی پرداختم که باید چشم میدوختم در چشم تمدن بشری. دو سه سالی در کافه، دو سالی به عنوان روانشناس در کلینیک، سه سالی در جایگاه کتابفروش و درنهایت معلمی و خبرنگار ی مجموعه مشاغلی هستند که تجربه کردم. این وسط کتابفروشی برای خودش دنیای زیبایی داشت و من در این مطلب قصد دارم چند خاطره کوچک و بانمک از آن دوران را برایتان تعریف کنم.
کتابهای نویسنده مشهوری که وجود نداشت!
از اتفاقات مرسوم در کتابفروشی یکی این است که خریدار آدرس قفسه آثار یک نویسنده را از فروشنده میپرسد و همانجا گشت وگذاری میکند و درنهایت اگر خریدی هم داشت انجام خواهد داد. فروشنده هم طبیعتاً مشتری را راهنمایی میکند. یک بار خانمی وارد کتابفروشی شدند و صاف آمدند پیش من که «آقا کتابهای هوکوری موری کجاست؟» من از شنیدن نام این نویسنده که نمیشناختم خیلی تعجب کردم. پرسیدم «فرمودید چه کسی؟» و او گفت «هورکوری موری! نمیشناسید؟» و این «نمیشناسید» را طوری گفت که یعنی «تو مثلاً کتابفروش هستی بیسواد؟» من آرامش خودم را حفظ کردم و گفتم «من اصلاً چنین نویسندهای نمیشناسم خانم» و خانم محترم آنچنان اوقاتش تلخ شد که این تلخی و تغییر در چهرهاش نقش بست و گفت «آقا شما چطور نویسندهای به این شهرت را نمیشناسید؟» من که دیدم هر لحظه بیشتر مورد تهاجم و غضب واقع میشوم گفتم «کدام کتاب را نوشته؟» و جواب شنیدم «کافکا در ساحل!» بعد لبخندی زدم، سرم را بالا گرفتم، دستم را به نشانه راهنمایی به سمت قفسه ژاپن بردم و با صدای رسا و بلند گفتم «آثار هاروکی موراکامی همگی در این قفسه هستند».
خواندن نام کتاب به شیوهای ناشدنی...
این خاطره از آنجا برایم بسیار جذاب است که مشتری من، پسری جوان، کمی جوانتر از خودم بسیار طول کشید تا اشتباهش را بپذیرد. این پسر جوان و خوشپوش آمد پیش من. یادم است که در آن شیفت صندوقدار بودم و وظیفه جستوجوی موجودی هم به عهده من بود. بعد از سلام و احوالپرسی سؤالش را کرد و گفت «کتاب تأملات TAAMELAAT را دارید؟» من فقط به گفتن یک «چی»؟ بسنده کردم و او دوباره گفت «تامِلات TAAMELAAT... ت – ا – م – ل – ا – ت» و من بلافاصله گفتم «آهان! تأملات» و صدالبته توقع داشتم که او لبخندی بزند و تصدیقم کند، در حالی که با تعجب گفت «خیر! تأملات TAAMELAAT» مجبور شدم به او توضیح بدهم که تأملات یعنی اندیشهها و از او بپرسم که آیا معنیای برای کلمهای که میگوید متصور است یا خیر؟ اینجا بود که بالاخره حرفم را قبول کرد.
پیرمردی که جَلد ما شد
یک مشتری پیرمرد داشتیم، از این پیرمردهای جدی، محکم، با صلابت و اخمو که البته بسیار دلنشین هم هستند. عشق بیحدوحصر این آقا به کتاب باعث شده بود همکاران بگویند پیری من هم مانند او خواهد بود و واضح و مبرهن است که من از این تشبیه بسیار لذت میبردم. یکی از مشخصههای عشق به کتاب در حساسیت بستهبندی کتاب است. آقای سنوسال دار داستان ما هم روی این مورد حساس بود. یک بار که در حال بستهبندی خریدهایش بودم – و هر بار خرید او چند کیسه پر از کتاب میشد – گفت«من خیلی از این کتابها را در زمان جوانی مطالعه کردهام، الان بازنشسته شدم و دوست دارم دوباره بخوانمشان، این است که هرچه را درقدیم خواندهام دوباره میخرم. همسرم بسیار از این بابت عصبانی است». به او گفتم که من هم هرچه درآمد دارم تبدیل به کتاب میشود و او گفت «معلوم است! از بستهبندی کردنت مشخص است عاشق کتابی! اصلاً اینقدر تمیز و بادقت کتابها را بستهبندی میکنی که من جَلد فروشگاه شما شدم». هنوز که هنوز است یکی از بزرگترین حسرتهایم پس از ترک شغل کتابفروشی از دست دادن مصاحبت گهگاهی با این مرد جذاب است.
برای هدیه دادن
به جای خریدار فکر کن!
هدیه دادن کتاب کاری است بسیار دوست داشتنی و جذاب. این کار همزمان بسیار حساس، دقیق و تخصصی است. عنوانی که برای هدیه دادن انتخاب میشود به راحتی نشان میدهد که روی خرید این کتاب چقدر وقت گذاشتهاید و من هنوز متوجه نشدم که چرا خیلیها حافظ و سعدی و مولوی را برای هدیه دادن به یک فرد جدی اهل ادبیات انتخاب میکنند. کسی که واقعاً مخاطب جدی ادبیات باشد یا این کتابها را دارد، یا مطالعه کرده است و یا اصلاً علاقهای به شعر ندارد. بنابراین آن خانم جوانی که به کتابفروشی آمده بود و قصد داشت برای استادش که اهل ادب و فضل و فرهنگ بود کتابی به یادگار بخرد، بیهوده به خطا میرفت. قصد داشت یک جلد کتاب نفیس مولانا یا سعدی تهیه کنید و علاقهمند بود که کتاب جزئیات دقیقی داشته باشد. به سراغ او و پدر و مادرش که کنارش حضور داشتند رفتم و سعی کردم راهنماییشان کنم، وقتی از قصد و نیتشان آگاه شدم خیره شدم به قفسه ادبیات سنتی ایران. همانطور که گفتم انتخاب کتاب امری است بسیار حساس، تخصصی و پیچیده. ناگهان چشمم خورد به دوره کامل «سمک عیار» و به آنها پیشنهاد دادم جای یک جلد کتاب نفیس شعر – که به احتمال بالا حضرت استاد مشابه آن را زیاد دارند – این دوره را تهیه کنند که اثری است متفاوت، خواندنی و احتمال بیشتری دارد که استاد از این کار خوششان بیاید. به هر قیمتی بود راضیشان کردم که این را جای آن یکی بگیرند. چند هفته بعد آن دختر فقط به این دلیل آمد به کتابفروشی که بگوید «استادم از کتابی که هدیه گرفت واقعاً خوشش آمد»! بله دیگر، یک کتابفروش باید جای خریدارش هم فکر کند...