مرغ پاشکسته

آیه طائبی
دبیر گروه زندگی

 ما بچه‌های دهه شصت، هیچ‌وقت کافی نبودیم. هرکار می‌کردیم و هرقدر پیشرفت داشتیم باز هم تا رسیدن به کعبه آمال پدرومادرهایمان فاصله زیادی داشتیم. کمال‌گرایی والدین ما نقطه پایانی نداشت و اصطلاح «بچه مردم» هم از همانجا پا گرفت. همیشه بچه‌های مردم غاز بودند و ما مرغ پاشکسته.
در مدرسه، والدین هم‌دست و هم‌تیمی با مدیر و معلم بودند و ما تیم مقابل. اما راستش را بخواهید این تیم‌کشی اصلاً جالب نبود. ما همیشه در نقطه ضعف بودیم و با همین ضعف بزرگ شدیم. مرجع قدرت در ذهن ما بتی شکست‌ناپذیر شد و ما تمام زندگی‌مان را وقف راضی کردن و جلب حمایت و نظرش کردیم. هرچه دویدیم، نرسیدیم. هرچه خودمان را بالا کشیدیم، بیشتر فرو رفتیم.
تصور والدین ما این بود که اگر از بچه‌‌ها تعریف کنند، بچه دیگر تلاشی برای پیشرفت نمی‌کند. پس محکم می‌گیریم که پیش‌ رود و موفق باشد. نتیجه اما کمبود اعتماد به‌نفس شد.
زمان گذشت، بزرگ‌تر شدیم و خودمان پا به عرصه والدی گذاشتیم. من حالا مادر یک دختربچه سه‌سال و نیمه‌ام. دو راه پیش رویم است. همان‌طور که با من رفتار شد با دخترم رفتار کنم. یا با کمک گرفتن از مشاور و تغییر رویه، این چرخه را بشکنم. با او حمایتگرانه رفتار کنم.
تصمیم من به راه دوم بود. تصمیم گرفتم چرخه را بشکنم و جور دیگری رفتار کنم.
حالا من هم تیمی دخترم هستم. هرجا که باشد و هراتفاقی که بیفتد، من مادر دخترم هستم. حمایت و عشق بی‌قید و شرط، اصل رابطه ما را می‌سازد.
وقتی بی‌هوا موقع نقاشی و وسط حرف‌هایش می‌گوید خاله گفته نباید خط‌ خطی کرد. صبح اول وقت خودم را به مهدکودک می‌رسانم. با خاله مهد صحبت می‌کنم که چرا گفته نباید خط‌ خطی کند؟ بچه‌ای که هنوز مداد دست گرفتن را بلد نیست، چرا باید درگیر قواعد و قانون‌ها شود. او هنوز به موضوع مسلط نیست، چرا باید درگیر موارد بعدی شود.
کوچکترین نارضایتیش را به رسمیت می‌شناسم اما نه بدون قانون و رها. مثلاً وقتی بیشتر از ساعت قرارمان می‌خواهد کارتون ببیند و به نظر من بیش از این دیگر ضرر دارد و مخالفت می‌کنم. می‌نشیند به گریه و به نظر من این گریه و ناراحتی بجا و بحق است. من هم جای او بودم گریه می‌کردم. پس بغلش می‌کنم، می‌گویم که حق دارد گریه کند و ناراحت باشد اما تماشای تلویزیون بیشتر از این برایش ضرر دارد. از او درباره جایگزینش می‌پرسم و تا جایی که در توانم باشد پابه‌پایش برای تفریحات بعدی همراه می‌شوم. به او مدام یادآوری می‌کنم که دوستش دارم و هم‌تیمی او هرجا و در هرمسأله‌ای هستم.
می‌دانم که حالا و در این سن کم خواسته‌هایش ساده و راحت است اما برای باقی مسیر و قسمت‌های سنگلاخ هم توکل برخدا می‌کنم و امیدوارم همین مسیر را پیش بروم.