تعجب فردوسی
امین شفیعی
طنزپرداز
هوای تهران ابری و بارانی بود و آلودگیها داشت از چهره شهر پاک میشد. ناگهان رعد و برقی صاف خورد وسط مجسمه فردوسی واقع در میدان فردوسی و مجسمه فردوسی بزرگ ناگهان زنده شد و گفت: اینک پس از ۱۰۰۰ سال خموشی در آغاز قرن چهاردهم بیدار شدیم تا ببینیم چه بر زبان فارسی رفته است.
ناگهان دو دختر به سمت او رفتند. دختر اول گفت: وای عجیج عجقولی من فرفری جونم. فردوسی که برگستوانش ریخته بود گفت یا فریدون فرخ! این چه زبانی است؟ کدام دشمن دون بر این سرزمین چیره شده است بگذارید... ناگهان دختر دوم دستش را گرفت و گفت میشی تو سیلفی با ما بیشی؟ میسی! فردوسی فریاد زد: به دادم برسید که من هیچ از سخن ایشان نمیفهمم.
دختر سلفی را گرفت و استوری کرد و بالای آن یک ماکروفر؟ یک عدد ۲ و حرف C انگلیسی را تایپ کرد.
فردوسی گفت: این دیگر چجور رسمالخطی است؟ دختر گفت: اسم خوجگلته دیگه! فر ۲ ۳۰
سر فردوسی داشت گیج میرفت که کودکی از داخل ماشین داد زد: بابا نوئل بابا نوئل!
پدر کودک که یک پا گولاخ بود پرید پایین و یک کت و کلاه قرمز بر تن فردوسی کرد و گفت داچ دمت ویز بابانوئل اداتو در میاره بزن بریم کریسمس پارتی خفن ۲۰۲۲.
فردوسی گفت مردک گستاخ این جامه سرخ را بر تن بوزینگان و انتران میکنند. شرم بر این هیبت که رستمی را مانی و عقل گورخر داری. مرد فردوسی را پرت کرد در ماشین و گفت: داچ بیخیخیل یه امشبه رو بریم صفا. چیکاره حسنی شما؟
فردوسی گفت: افسوس من از این زبان یک کلمه هم نمیفهمم. گفت شغلت داچ. فردوسی گفت پیشهام شاعری است
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
گولاخ گفت ایول داچ مام مثل خودت شاعریم بذا یه تکس برات بیام
بدم میاد از تصویر خودم
از مست دیده شدن از دستگیره شدن
از تصفیه شدن از برچیده شدن
از سنجیده شدن از قصد دیده شدن
فردوسی که نمیتوانست تحمل کند خودش را از ماشین پرت کرد بیرون و گفت چه غلطی کردم در قرن ۱۵ بیدار شدم. مردی گفت قرن ۱۴.
فردوسی گفت: چه؟ مرد گفت: ببین آغاز قرن یک سال یک بوده پس الان هنوز تو قرن چهاردهایم و سال ۱۴۰۱ قرن ۱۵ میشه. من یه کانال دارم دانستنیها آفیسیال. شمارهت رو بده ادت کنم اطلاعات عمومیت بره بالا
فردوسی مانده بود با این همه مزخرفات چگونه کنار بیاید که چند دانشآموز را دید که از مدرسه بیرون آمدند و کتاب ادبیات فارسی در دستشان است. بسیار خوشحال شد و پیش آنها رفت و گفت. آفرین بر شما که زبان فارسی از دم شما زندگی تازه یابد.
یکی از بچهها گفت ما که از فک زدنت چیزی حالیمون نشد امرو امتحان فارسی داشتیم. قیافت آشنا پاشنا میزنه داچ. عینهو این فردوسیه تو صفحه ۴. راستی اثر فردوسی چی میشد؟ دوستش گفت تاریخ بیهقی. گفت خاک تو سرم من نوشتم دیوان فردوسی! فردوسی گفت: شاهنامه خیره سر! نام کتاب من شاهنامه است. پسر کوبید توی سرش و گفت عهههه راست میگی پدی همش تقصیر توعه غلط میرسونی. پدرام گفت امتحان هر چی بوده دیگه خلاص و رو به فردوسی کرد و گفت بگی کنار نفتی نشی و ناگهان کتاب فارسی را آتش زدند. فردوسی فریاد برآورد که اینان نوادگان چنگیزند! من آن سال هم بیدار شدم و دیدم که چگونه کتابهای فارسی را آتش زدند. اینان نوادگان چنگیزند. کتابهای فارسی مقابل فردوسی سوخت و ناگهان فردوسی دید آتشی در قبای لباسش افتاده و ناگهان گر گرفت و خاکستر شد.