روایتی از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران

ماجرای من و معشوق مرا پایان شد

سرمه تقیلی
نویسنده

 

 

تا همین چند سال پیش، نمایشگاه کتاب برای من رویدادی مهم‌تر و خاص‌تر از یک نمایشگاه عادی بود. از چند هفته قبل از شروع نمایشگاه، دچار هیجان عجیبی می‌شدم. چیزی شبیه به هیجانی که قبل از روز قرار با معشوق حس می‌کنیم. نمایشگاه برای من همان معشوقی بود که سالی یک بار از سفر می‌آمد و می‌توانستم او را ببینم.
شروع این عشق عجیب در دوره دبیرستان بود. زمانی که اجازه پیدا کردم تا در اردوهای خارج شهر مدرسه شرکت کنم. هر سال بعد از عید در تکاپو بودم که زمان ثبت‌نام برای اردو نمایشگاه را بفهمم و قبل از پر شدن ظرفیت ثبت‌نام کنم. صبح زود راه می‌افتادیم و حدود ساعت 10 اتوبوس در پارکینگ مصلی نگه می‌داشت و ما، چهل دختربچه دبیرستانی، با یونیفرم‌هایی که بعد از چهار ساعت نشستن در اتوبوس چروک شده بود و چشم‌هایی که از شادی برق می‌زد، وارد سالن‌ها می‌شدیم.
ایستگاه اول توقف‌مان همیشه ثابت بود، غرفه انتشارات مبتکران و بعد گاج و قلمچی و خیلی سبز. بعد از تیک زدن لیست کتاب‌های کمک‌ درسی و کنکوری، نوبت به بخش جذاب‌تر ماجرا می‌رسید؛ سالن ناشران عمومی. غرفه‌های ناشران معروف آن زمان پر بود از رمان‌های ایرانی با طرح‌های روی جلد خاص خودشان، دختری زیبا با چشمان رنگی یا پسری با چشم‌های نافذ مشکی که از همه طرف به ما خیره شده بودند. باقی مانده پولی که داشتیم هم صرف خرید رمان‌های عاشقانه می‌شد و با کیسه‌های پر از کتاب راهی خانه می‌شدیم.
دانشجو که شدم، اوضاع بهتر شد. حالا دیگر می‌توانستم راحت‌تر به نمایشگاه بروم و حتی بیشتر از یک روز در آنجا وقت بگذرانم. خریدهایم نیز متفاوت شده بود. این بار ایستگاه اول، سالن ناشران دانشگاهی بود و ساک دستی‌هایی که آرم ناشران برتر را روی خود داشتند. دیگر رمان‌های عاشقانه ایرانی هم برایم جذاب نبود. دانشجو بودم و احساس می‌کردم باید کتاب‌های مهم‌تری بخوانم. نمایشگاه‌گردی‌هایم هدفمندتر شده بود. با لیست کتاب‌هایی که در دست داشتم دنبال غرفه‌های مورد نظرم می‌گشتم و به کسانی که در سالن‌ها سرگردان بودند، مغرورانه نگاه می‌کردم. مدت زمان زیادی از آن روزها نمی‌گذرد، ولی قیمت کتاب طوری افزایش پیدا کرده است که وقتی قیمت روی جلد کتاب‌هایی که چند سال پیش خریده‌ام را نگاه می‌کنم، با اصحاب کهف احساس نزدیکی خاصی دارم. اما فقط بالا رفتن تصاعدی قیمت کتاب نبود که حال و هوا نمایشگاه را عوض کرد. در چند سال آخری که سنت هر ساله دیدار را بجا می‌آوردم، از دیدن تعداد زیاد غرفه‌ها با نام ناشران گمنام متعجب می‌شدم. اشتباه نکنید، تعجب و ناراحتی من به‌دلیل گمنامی ‌ناشران نبود. آن چیزی که برای یک معتاد به کتاب آزاردهنده است، دیدن چاپ غیرقانونی، بدون نظارت و بی‌رویه کتاب‌ است. حتماً شما نیز چه در نمایشگاه چه در سطح شهر، با این موضوع مواجه شده‌اید که کتاب‌های معروفی که پیشتر توسط مترجم‌های شناخته شده و حرفه‌ای ترجمه شده‌اند، با قیمت‌های خیلی کمتر و تخفیف‌های بالا به فروش می‌رسند. کتاب‌هایی مانند دزیره، برباد رفته، سینوهه و صدها شاهکار دیگر ادبیات که می‌توانید در بیشتر از پنجاه درصد غرفه‌های نمایشگاه پیدا کنید. بیشتر اوقات حتی جلد این کتاب‌های ارزان قیمت هم کاملاً مشابه نسخه‌های اصلی هستند، با این تفاوت که نام ناشر و مترجم فرق می‌کند؛ مترجمی که گاهی حتی وجود خارجی ندارد! بله، درست خواندید. یکی از معضلات بزرگ صنعت ترجمه و نشر کتاب در ایران، نبود قانون کپی رایت است. شما برای ترجمه و فروش کتاب‌های نویسنده‌های خارجی نیازی به طی مراحل قانونی ندارید. ولی بدتر از آن، نبود قانون برای کپی کردن آثار یک مترجم دیگر است. تعداد قابل توجهی از ناشرانی که در چند سال اخیر شروع به کار کرده‌اند، با کپی کردن آثار مترجم‌های مطرح و ناشران قدیمی و معتبر و فقط با تغییر چند جمله و کلمه است. نتیجه مشخص است! ناشری که نه بابت ترجمه هزینه کرده است، نه بابت ویراستاری و نه طراحی جلد، کتاب را با قیمت پایینی چاپ و روانه بازار می‌کند. در واقع با همین تخفیف‌های پنجاه و هفتاد درصد هم، سود کلانی به جیب می‌زند.
قسمت دیگری از سود این ناشران از چاپ کتاب‌های زرد است؛ کتاب‌هایی که محتوایی جز تکرار عبارات به اصطلاح انگیزشی و روانشناسی عامیانه و بدون اساس ندارند. خزعبلاتی از قبیل ملت عشق، بیشعوری، چهار اثر فلورانس اسکاول شین، راز، قانون جذب، اثر مرکب، خودت باش دختر، شجاع باش دختر و صدها کتاب دیگری که هر روز در اینستاگرام و کتابفروشی‌ها به آنها برمی‌خوریم. محبوب شدن این کتاب‌ها دو دلیل عمده دارد. اولین دلیل عناوین ‌خاصی است که برای آنها انتخاب می‌شود. اگر دقت کنیم همه این کتاب‌ها دارای عنوان‌هایی هستند که به ما القا می‌کنند می‌خواهند راه‌حل‌های سریع و قطعی برای مشکلات‌مان ارائه دهند. سرعت انجام کارها در زندگی امروز بسیار بالا رفته است. همه ما تبدیل به آدم کوکی‌هایی شده‌ایم که صبح تا شب در حال دوندگی هستیم و همواره از کمبود وقت می‌نالیم. به همین دلیل، انسان امروز به‌دنبال راه‌حل‌های سریع است، برای همه چیز. لاغری سریع و آسان در یک هفته، یاد گرفتن زبان انگلیسی در سه ماه، درمان افسردگی با انجام چند کار ساده! راه موفقیت این کتاب‌های زرد از همین تمایل انسان امروز می‌گذرد. با چند جمله و عبارت کلیشه‌ای و جذاب، به ما نوید می‌دهند که هرآنچه می‌خواهیم در کمترین زمان ممکن به دست خواهد آمد. می‌خواهید در عرض یک سال پولدار شوید؟ هر روز صبح رختخواب خود را مرتب کنید و عبارات جادویی را زمزمه کنید!
دلیل دوم، خیل تبلیغات اینستاگرامی ‌توسط کسانی است که در کل عمر خود حتی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان را هم نخوانده‌اند. خانم اینفلوئنسری را می‌شناسم که در ابتدا کار خود را به‌عنوان مدرس زبان فرانسه شروع کرد. بعد از چند سال و تغییر روند صفحه‌اش از آموزش به روزمره‌نویسی و جمع کردن فالوئر، شروع به ترجمه کتاب کرد و بعد به برکت فالوئرهایی که داشت کتاب به سرعت به فروش رفت و به چاپ بیست و چهارم هم رسید. مسأله فروش بالای کتاب نیست، بلکه چرایی خرید آن است. با توجه به وقت کمی که برای کتاب خواندن داریم و تعداد قابل توجه کتاب‌های ارزشمندی که به ما تلنگر می‌زنند و ذهن‌مان را درگیر مسائل مهم می‌کنند، خواندن این قبیل کتاب‌های سرشار از جملات کلیشه‌ای چیزی جز اتلاف وقت نیست.
برخی از اینفلوئنسرهای اینستاگرامی ‌به ترجمه هم بسنده نمی‌کنند و بعد از مدتی نوشتن کپشن و جذب مخاطب دچار توهم نویسندگی می‌شوند. چند سال پیش در نمایشگاه با صف طویلی در مقابل انتشارات نیماژ مواجه شدم. بعد از کمی‌ پرس و جو متوجه شدم که کتاب یکی از همین نویسنده‌های اینستاگرامی ‌برای اولین بار در نمایشگاه توزیع شده و در یک هفته به چاپ چهاردهم رسیده است! یکی از غرفه‌دارهای انتشارات، با لحنی که گویی در حال فاش کردن یکی از اسرار جهان است، کتاب دیگری به دستم داد و گفت: «اینو ول کن، چهار تا کپشن بهم چسبونده تبدیل کرده به رمان. بیا این یکی رو بخون. اگه اهل کتاب باشی عاشقش می‌شی.» و همین‌طور هم شد. به جای رمانی که برایش صف کشیده بودند، کتاب «نگران نباش» از خانم مهسا محب‌علی را خریدم و هنوز بابت پیشنهاد این کتاب بی‌نظیر از مسئول غرفه ممنونم.
اتفاقاتی از این قبیل و بعد شروع کرونا و عدم برگزاری نمایشگاه، فاصله من و معشوق را بیشتر کرد. طوری که حتی سال گذشته ترجیح دادم بن دانشجویی‌ام را در کتابفروشی‌های انقلاب خرج کنم و راهی نمایشگاه نشوم. دقیق یادم نیست که از چه زمانی شوقم به دیدار معشوق کم شد. شاید از همان سالی که محل نمایشگاه تغییر کرد. اگرچه سالن‌های شهر آفتاب بزرگتر بود و دیگر خبری از پله‌های تمام نشدنی مصلی نبود، ولی خاطرات من از حال و هوای نمایشگاه با شلوغی ایستگاه مترو مصلی، دنبال کردن تابلوهای راهنما برای رسیدن به سالن ناشران عمومی ‌و استراحت ظهرگاهی زیر چادرهایی که برای بازدیدکننده‌ها برپا می‌شد، گره خورده بود.