زندگی پس از زندگی
زهرا فرقانی
طنزپرداز
شنیدم از سر ناسازگاری
شبی می گفت کولر با بخاری
که: ای بی خاصیت، کافیست! خاموش!
نمی بینی هوا گشته بهاری؟
ز بس سوزاندی آتش، این زمستان
چه فرقی میکنی با انتحاری
بده تحویل، پستت را به بنده
بفرما زیرپله دورکاری
ببین دعواست اینک بر سر من
عزیزم. مثل طفل ته تغاری
کنون بنده رئیسم، پس به فوتی
اشارت میکنم تا جان سپاری
پس از این نطق، با یک آه سوزان
بخاری گفت: خیلی بی بخاری!
سراپا و دل و دست تو لرزان
که مستی و نخوردی زهرماری
کسی را چون تو با این حال و احوال
ندیدم نشئه باشد در خماری
مزاج سرد تو با برف دارد
وجوه اشتراک آشکاری!
شده گاه از تو نیروگاه، خاموش
حرامت باد برق اضطراری!
سرت در هال و گوشَت در اتاق است
شدی جاسوس از راه مجاری
درون تو پر از خالیست، دائم
چنان خالی، که کارت اعتباری!
ریاست می کنی اما چو بایدن
نداری از خودت هیچ اختیاری
اراده گر کند بابا، شوی زود
به پای عمه روشن، افتخاری
دهانت هم که همچون غار، باز است
نباشد در مرامت رازداری
صدای نالهات آید شب و روز
شبیه همهمه در سوگواری
تو چون سرمای لبخند ژکوندی
منم تصنیفهای افتخاری
چه دلهایی که گرمند از حضورم
به یاد گرمی مهر نگاری
روایات صحیحم را نخواندی
عجایب مِن بحورٍ أو صَحاری
تمام صحبتت باد هوا بود
پریشانتر ز روحی بی قراری
بمیرم گر به فوت تو، چه باک است
که مرگم نیست غیر رستگاری
می آیم باز در آغاز پاییز
به برگشتم اگر باور نداری؛
ببین گاهی از آن بالای دیوار
کانال کولرا! کانال چاری...