اُژدَها؟ اُژدَها را به ایران چه؟

در مذمت و نکوهش طمع و میراث‌خواری

به اینجا رسیده بودیم که ایرج، سلم و تور بالاخره از وضعیت مجرد به متأهل تغییر فاز دادند تا در آزمون‌های استخدامی دولت بتوانند از وضعیت تأهل و امتیازات آن بهره‌مند شوند. این ازدواج‌های پرماجرا پس از انواع و اقسام دوز و کلک توسط «سرو» شاه یمن سر گرفت تا او بفهمد که هرگز یک ایرانی را تهدید نکند و ما خودمان آخر این‌کاره‌ها هستیم. حالا هم که سه برادر سُر و مُر و گنده در راه ایران هستند تا بالاخره روی آرامش ببینند و بتوانند کمی زندگی خودشان را سر و سامان بدهند. اما زهی خیالات باطل...

اژدها وارد و کمی بعد خارج می‌شود

یک نکته خیلی جالب در این ماجرا این است که ما چند قسمت است ایرج و سلم و تور را به همین نام صدا می‌کنیم اما آنها هنوز چنین نام‌هایی ندارند. فریدون منتظر بود تا این سه پسر سر و سامان بگیرند و بعد بیاید و نام پارسی خودشان و همسرانشان را برایشان انتخاب کند. او برای اینکه این انتخاب نام‌ها دقیق باشند، نقشه‌ای در سر داشت. فریدون در راه بازگشت پسران به پایتخت بر آنها ظاهر شد اما نه مثل یک انسان عاقل و بالغ و وارسته، بلکه در هیبت یک اژدهای بسیار تیزچنگ بی‌اعصاب تا بتواند آنها را درست و حسابی بیازماید. پسرها همین‌جوری آواز «ما سه نفر برادر هستیم... بسان مداد و تراش می‌باشیم» را دم گرفته بودند که این اژدها بر آنان ظاهر شد. برادر بزرگتر هرچه با خودش دو دو تا چهارتا کرد دید خداوکیلی نمی‌ارزد که جانش را کف دستش بگذارد و مفت مفت از دست بدهد. به همین دلیل خیلی تیز و فرز از جلوی اژدها فرار کرد و در گوشه‌ای پنهان شد. بعد نوبت پسر وسطی بود که برود به جنگ اژدها، او در ابتدا خیلی با اعتماد به نفس جلو رفت و تیری به سمت این اژدهای بی‌ادب پرتاب کرد اما چون آن اژدها بی‌ادب نبود و پدر خودش فریدون بود، اصلاً نترسید و به سمت برادر وسطی حمله‌ور شد، این برادر هم فهمید که هنوز زمان آبیاری سطوح محکم نرسیده و فرار را بر قرار ترجیح داد. نهایتاً نوبت به کوچکترین برادر رسید، او که دید برادرانش نتوانستند بر اژدها چیره شوند با تمام وجود به سمت این موجود حمله برد و هرگز به خطراتی که خودش را تهدید می‌کرد، توجه نکرد. فریدون که واکنش هر سه برادر را دید ناگهان از جلوی دیدگان آنها محو شد. سه برادر هم اصلاً به دلشان بد راه ندادند و به سمت دربار راه افتادند.

 

به سهم خودت قانع باش تا شخصیت منفی شاهنامه نشوی!

بعد از این ماجرا، فریدون قلمرواش را به سه بخش تقسیم کرد، بخش غربی و روم و اینها را به سلم داد. تور را فرمانروای بخش شرقی و توران و غیره کرد و ایران را هم به ایرج بخشید. چند سالی بدین ترتیب گذشت. کم‌کم در دل سلم این عقده شکل گرفت که چرا پدر ایران را به کوچکترین پسر داده است؟ مگر من با این استایل و فهم و کمالات چه چیز از او کم دارم؟ مگر من بزرگتر نیستم؟ مگر من نباید حق آب و گل داشته باشم؟ این‌طور شد که نامه‌ای پر از تزویر، ریا و دروغ برای تور نوشت که‌ ای برادر! پدرمان با دادن ایران به ایرج ظلمی کرده است بسیار نامردی، اصلاً نه که من برای خودم بگویم‌ها! عمر من که سر آمده پایم لب گور است دور از جانم! اما چرا ایران برای تو نباید باشد؟ ها؟ اصلاً تا به حال به این ماجرا فکر کرده‌ای؟ این چه کاری بوده که پدر کرده؟ بینی و بین‌الله خودت ناراحت نیستی از این بابت؟ تور که تا این لحظه هیچ مشکلی با مایملک خود نداشت و خیلی هم راضی بود تحت تأثیر خزعبلات برادر بزرگتر قرار گرفت و حس کرد که مقادیر معتنابهی از حقش در این میان خورده شده. این دو برادر که با تمام بلاهت، نیت داشتند برای همیشه به‌عنوان شخصیت منفی در بزرگترین اثر ادبی ایرانیان قرار بگیرند، نامه‌ای برای فریدون فرستادند که «ای پدر! این چه کاری بود که کردی؟ چرا ایران را به ایرج دادی؟ چرا چنین ظلمی در حق ما روا داشتی؟ ما خیلی از دست تو ناراحت هستیم و برای اینکه با تو آشتی کنیم لطفاً هر چه سریعتر تقسیمات خودت را به روز‌رسانی کن و ایران را از ایرج بگیر و به ما بده.» فریدون که این نامه را خواند نامه‌ای پر عتاب و خطاب برای پسرانش نوشت و کمابیش به آنان فهماند که رویشان را کم کنند و به آن چیزی که در دست دارند راضی باشند و خجالت بکشند و به اندرونی دربار بروند و به کارهای بدشان فکر کنند. سپس ایرج را صدا کرد و به او گفت که برادرانش چه نیت پلید و پلشتی در سر دارند. ایرج به پدرش گفت: «همین؟ واقعاً فقط همین را می‌خواهند؟ اینکه چیز زیادی نیست، خودم به پیش برادران می‌روم، دیداری تازه می‌کنم و از پادشاهی هم کنار می‌کشم. شادی برادرانم خیلی بیشتر از این مال و جیفه حقیر دنیا ارزش دارد.» فریدون هرچه کرد نتوانست او را منصرف کند و ادامه ماجرا به قسمت بعدی موکول شد!

 

و شما را مزین می‌کنم به نام‌های...

آن سه نفر برادر، به همراه سه خواهر، پس از گذر از خطرات زیاد به دربار رسیدند. هلهله و کِل و سوت و شادی و دست و جیغ و هورا برقرار بود و سرودهای مجاز همراه با حرکات بدن که آنها هم مجاز بودند بر فضای دربار سایه افکنده بود. در همین حال و احوالات بود که فریدون فرزندان و عروس‌هایش را به صف کرد تا برایشان نام‌هایی درخور انتخاب کند. او به پسر بزرگتر که در مواجهه با خطر عقل و خرد به خرج داده بود، نام سلم را اعطا کرد و همسرش را هم «آرزوی» نام گذاشت. او نام پسر دوم را که بر خطر حمله برده اما در مواجهه با خطر بی‌پروایی نکرده بود، تور گذاشت و همسرش را هم «آزاده‌خوی» خواند و نهایتاً نوبت رسید به پسر سوم، پسری که با تمام وجود بر خطر حمله برده و نهایت بی‌پروایی و نترسی را به نمایش گذاشته بود. فریدون این سومین پسر را ایرج خواند و نام «سهی» را بر همسرش اعطا کرد. در نهایت او از موبدان و کاهنان خواست که طالع سه پسر را به دست آورند. در این میان طالع ایرج پر بود از خون و خونریزی که قلب فریدون را به درد آورد.