درباب بوی زندگی یک معلم
دستکش خسته
آمنه اسماعیلی
نویسنده
دستکش خستهام را که خواستم آویزان کنم زیر زبانم پیچید که: «کار تمامی ندارد...»
کارهای فردا را در ذهنم میچیدم؛ باقی لباسها را باید بگذارم شسته شود، حیاط خلوت را مرتب کنم، امیرحسن دارد به نقاشی و بازی با رنگها علاقه پیدا میکند، باید باز فردا یک ساعتی بازی کنم با او. با امیرحسین در مورد کتابی که خودش خوانده حرف بزنم و بخواهم تحلیلش را در مورد این هفته و کتابی که پدر برایش هر شب میخواند، بگوید. این ویرایش آقا الف... آب دهانم را قورت میدهم و ذهنم میایستد روی اینکه «ویرایش نکن لامصب!... بنویس...»
ویرایش را رها میکنم و میروم سراغ فکر ناهار فردا... پنجشنبه است. هومممم.... بوی آبگوشت که از سر صبح بپیچد در خانه و بین خنده و بازی بچهها که راه برود چقدر شبیه خانه مادربزرگ میشود... چقدر دلتنگم برای مادربزرگهایم... برای بوی آشپزخانه مامان جون و حتی بوی چادر نمازش. آشپزخانه مادربزرگ بوی یک مدل ادویه را میدهد که نمیدانم چیست. بارها سؤال کردم و نام هر کدام را که مادربزرگ گفت، آن نبود که آنجا پیچیده... یک بوی منحصر به فرد است که پر از آغوش و لبخند و امنیت است.
نخود را که مشت میکنم بریزم در کاسه یاد اندازههای خواستنی مادربزرگ میافتم: «ننه! انقده (مشتش را نشان میدهد) نخود را کمتر از لوبیا بریز!»
آب میریزم روی نخود و لوبیا که صبح بگذارم جوش بخورند روی سرهم و دل صد تکه تنگ مرا جوش بدهند به خاطرات خوب... بوی خوب پنجشنبه... به آسودگی فکر کردن به روز تعطیل.
یک چایی میریزم و زیر کتری را خاموش میکنم و چراغ آشپزخانه را که خاموش میکنم، انگار کسی دستم را میگیرد و میگوید: «چه خوب که کار تمامی ندارد... این یعنی فعلاً زندگی تمامی ندارد... عشق تمامی ندارد... مادری تمامی ندارد... هوم؟»
مینشینم و به چهارشنبه فکر میکنم که تازگیها پر از بحث در کلاسها شده. شاید اینکه آنقدر پنجشنبهها برایم فراغت شده، یکی از دلایلش چهارشنبههای خسته است.
انگار در یک پیچ تاریخی قرار گرفته باشیم که سواد آدمهایش در عصر گوگل خیلی کمتر از ابتدای ورود صنعت چاپ در زمان قاجار است.
گاهی فکر میکنم کلاس ادبیاتم تبدیل شده به کلاس تاریخی که خیلی خستهام میکند. اطلاعات نصفه و نیمه خبری و مجازی و تیتری دانشآموزانم را همینطور کامل میکنم و خیلی خسته میروم سراغ درس خودم. درس «آشپززاده وزیر» دو صفحه بود و من حداقل پنجاه صفحه تاریخ زمان امیرکبیر را توضیح دادم با پاورقیهایی در جواب آنها که میگفتند: «بابای ما گفته اینها حقیقت نیست...»
گریزی از این وضعیت ندارم؛ باید حرف بزنند و حرف بزنم... مدرسه معنایش همین مگر نیست؟ معلم هم باید همینطور باشد... شاید من زیاد و زود خسته میشوم چون باید بروم در دفتر هم جواب بدهم که بحث سیاسی نکردم و فقط در حواشی درسم به سؤالهایشان پاسخ دادم.
احتمالاً به اولیا هم باید پاسخ بدهم که حرف غیردرسی نزدهام و خب این حواشی خاصیت سن هیجانزده دانشآموزان است.
این پاسخگو بودن درحالیکه اصلاً مرتکب خطایی نبودی و اتفاقاً خستهتر میشوی و باید برای تمامکردن کتاب خودت ساعت اضافه از همکاران طلب کنی، فرسایشی شده برایم.
بعضی شغلها ناگزیرند از اصطکاک با حواشی، یکی از آنها معلمی است که فقط روی میز نمیکوبد و اخم نمیکند و میخواهد همراه درک شاگردانش باشد تا رشد کنند.
چایی مقابلم یخ کرده و نسیم خنک که از پنجره میآید کمی سرما به جانم میریزد. در لپتاپم را باز میکنم و روشننکرده میبندمش. پنجشنبه باید از صبح زود نفس عمیق بکشی.
در اتاق بچهها را باز میکنم و صدای نفسهای عمیقشان را گوش میدهم. بودنشان چقدر زندگی و دم و بازدم داده به جان من.
پتو را کشیدم روی شانههایم با خودم گفتم: «بوی زندگی بده آمنه! در دنیایی که بوی مرگ محاصرهاش کرده...»