در حافظه موقت ذخیره شد...
یادداشتی در باب شرم از بدن یا همان بادیشیمینگ Body Shaming
از خـــــــــــودم بدم میآمد
اما کار فقط به رفتار و تلاشهای ما محدود نشد. آن روزگار یعنی از اوایل دهه هفتاد تا اواسط دهه هشتاد روانشناسی و بالا بردن عزتنفس بچه و این حرفها بیشتر به فانتزی میمانست و روانشناس دکتر دیوانهها بود.
اینجا بود که ما ماندیم و یک پدر و مادر ایده آلیست و یک زبان تند و تیز.
حالا این حرفهای بالا چه ربطی به تیتر مطلب دارد؟ عرض میکنم عجول نباشید.
در دورهای که ما بزرگ شدیم، اصلاً حرف از پذیرش خود یک شوخی بیادبی بود. یعنی چه که خودت را بپذیری. پذیرفتن یعنی درجا زدن و کسی که امروزش مثل دیروز باشد هم ضرر کرده است، پس خودت را نپذیر و دائم بالا برو.
همه اینها را گفتم که یادمان بیاید در چه شرایطی بودیم و اوضاع چطور بود. جوانترها هم بفهمند ما حاصل چه اتمسفری هستیم.
حالا توی این شرایط من بچه تپلی بودم. تپل یعنی وقتی به دنیا آمدم نزدیک ۴ کیلو وزن داشتم و از روزی که یادم میآید به خاطر تپل بودن مورد توجه بودم آن هم در خانوادهای که اکثر قریب به اتفاق آدمهایش اضافه وزن داشتند.
اولین جایی که فهمیدم این چاقی یا در نسخه کودکانهاش تپلی مایه تمسخر است، عکسی بود با کیفیت پایین و نور بد که من در بد نقطهترین جای کادر توی یک جا نونی بدرنگ قرمز با کلهای کچل نشسته بودم و با چشمهایم که به آن روزها آبی بود زل زده بودم توی دوربین.
هر بار که کسی میآمد خانه ما و آلبوم عکسها باز میشد که مثلاً تجدیدخاطره بشود آن عکس خاص دست به دست میشد و شلیک خنده میرفت هوا از بچهای که با دو چشم وق زده و مثل توپ داشت به دوربین نگاه میکرد.
پسرها وقتی به 10-9 سالگی میرسند کم کم میافتند توی شیب بیخردانه مرد شدن! همان دورهای که شعرهای احمقانه کودکی میشود ذهنیتشان که «پسرا شیرن مثه شمشیرن دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن» توی آن سن و سال تغییر در ظاهر بدن دختر و پسر شروع میشود.
این البته همه ماجرا نبود. من چون پوستم سفید بود و چشمهایم رنگی، بچه دوم هم بودم که برادری بزرگتر داشتم، همیشه این را میشنیدم که «تو باید دختر میشدی با این قیافه.»
تصور کنید بچهای را که ۱۰ سال است شنیده باید دختر میشدی، بعد حالا بدنش به تصور کودکانه خودش شکل دخترانه هم دارد.
من در آن دورهها همیشه از خودم بدم میآمد. از پوست سفیدم، از چشمهای روشنم، از موهای بورم و از هر چیزی که باعث میشد فکر کنند باید دختر میشدم و حسرت دختر نشدنم را توی دل بقیه ایجاد میکرد.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد. این شوخیها ادامه داشت تا من بزرگتر شدم و به حوالی ۱۸ سالگی رسیدم، دوره هویتیابی و حضور در اجتماع.
سال کنکور که شد (اگر دهه شصتی باشید مفهوم کنکور آن سالها را بهتر میفهمید) من تقریباً هیچ کاری جز درس خواندن نداشتم. همین باعث شد ۱۸ کیلو چاقتر شوم. آن سال از قضا از معدود دورههایی از زندگیام بود که کسی کار نداشت چاقم یا لاغر.
کنکور که گذشت انگار فنر حرفهای خانواده جمع شده باشد، اتفاقها چند برابر شد. شوخیها هم چون مرز ۱۸ سال را رد کردم بدتر و تندتر شد. کار به جایی کشید که منِ عاشق شنا کردن، از ترس دیده شدن بدنم استخر رفتن را رها کردم، لباسهایم را حداقل یک سایز گشادتر خریدم و...
شاید کمی سخیف باشد ولی بیاید یک خاطره را با من شریک شوید. من ۱۹ ساله توی خانهای که برادر و زن برادرم هستند و مادرم نشسته داشتم میرفتم توی اتاقم. یادم نیست تیشرت سایز خودم تنم بود یا زیرپیراهنی. داشتم میرفتم به حرمت آمدن تازه عروس خانواده پیراهن بپوشم که از پشت سرم شنیدم «فلانی دیگه کم کم هزینههات بیشتر هم داره میشه باید برات لباس زیر زنونه بخریم آنقدر که چاق شدی» و شلیک خنده چهارنفری پشت سرم.
اینها را اضافه کنید به عذاب وجدانی که از زیاد خوردن و گناه اسراف روی ما میریختند و اضافه کنید جملههایی مثل «آخرش این چاقی باعث میشه شب بخوابی تو خواب سکته کنی بمیری» (همین جمله باعث شده بود سالها بعد و بعد از ازدواج، همسرم شبها راحت نخوابد و دائم چک کند که زندهام یا نه) ببینید چه اتفاقی برای آدم میافتد.
به اینها شوخیهای جنسی اقوام در نبودن پدر و مادر را هم اضافه کنید که چه جذاب شدی و فلان و بیسار.
حالا ببینید چه بلایی سر یک آدم میآید.
این حس بد بودن و چاقی و بدهیکلی با من بود تا ازدواج کردم. سالها طول کشید تا همسرم این را که من برایش جذابم و به جز حرف زدن و مهربانی بهعنوان یک مرد جذابیت مردانه هم دارم را توی سرم فرو کند.
این کاری که خانواده و اطرافیان من با من کردند به فرنگی میگویند «بادی شیمینگ» و به فارسی «شرم از بدن». چیزی که برای دخترها از بلوغ چند برابر این چیزی که من درباره خودم گفتم اتفاق میافتد.
حالا اما من برای بچه خودم و برای اطرافیانم سعی میکنم این تلقی را ایجاد کنم که تو زیباترین و عالیترین هستی. این به این معنی نیست که نباید بهتر از این شوی اما معنیاش این است که تو همینی که هستی بدون روتوش بدون هیچ تلاش مضاعفی، برای من مطلوبترین و دوستداشتنیترین هستی.
حالا صبحها وسط پوشاندن لباس به دخترکم با هم داد میزنیم «من خیلی قشنگم»، «من خیلی زرنگم»، «من عاشق خودمم» وسط غش غش خندههای دخترم، میگویم تا به زبان بیاورد که «بابا و مامانم عاشق منن»، جملهای که در طول روز دهها بار از ما شنیده است.