جاذبه و دافعه دین به ما برمی‌گردد یا خودش؟

سال های برفی عید فطر

آمنه اسماعیلی
نویسنده

داشتم کوله بچه‌ها را آماده می‌کردم تا به مراسم احیا بروند. هی ساعت را چک می‌کردم که وقتی برسیم که جوشن کبیر را خوانده باشند و بچه‌ها خیلی خسته نشوند. راستش این «زده‌شدن» در ذهنم خیلی پررنگ شده...
هی دو دوتا چهارتا می‌کنم که بچه‌ها از آداب و رسوم مذهبی زده نشوند. چند روز پیش نشستم و فکر کردم که چرا مثلاً برای نوروز و آداب و رسوم پس و پیش از آن بیم زده‌شدن ندارم؟ چون فکر می‌کنم که خانه‌تکانی واقعاً رسم درست و خوبی‌ است که خانه یک بار به قول امروزی‌ها رفرش شود. یا اینکه از حجم بالای دید و بازدیدهای عید که گاهی شبیه خاله‌بازی‌ است... خب فکر می‌کنم آداب عیدی که سفر نرویم همین است و اتفاقاً خیلی خوب و درست است که بچه‌های من سالی حداقل یکبار عده‌ای را ببینند، با آنها معاشرت کنند و یاد بگیرند انسان‌ها را دوست داشته باشند.
من پذیرفته‌ام که اینها آداب و رسوم یک قرارداد قدیمی و میهنی‌ است و خیلی در اجرایش راسخم. حالا اگر فرزند من نظر دیگری داشته باشد می‌پذیرم ولی نباید اعتقادم به یک شیوه درست را سانسور کنم.
پس چرا انقدر در مورد مذهب و رسومش بیم زده‌ شدن بچه‌ها را دارم؟
قابل کتمان نیست که بخش بزرگی از آن برای عزیز بودن دینی‌ است که به آن معتقدم و اینکه مبادا در ذهن طفلم چهره‌اش کسل‌کننده و ملال‌آور شود ولی بخش دیگرش این است که شاید خودم هنوز راسخ و استوار، درستی بعضی آیین مذهبم را وجدان نکرده‌ام و هم اینکه خب عزیز من! فقط حزب باد، آیین و رسومش سخت نیست.
یاد عید فطرهای بچگی‌ام افتادم... سال هفتاد و شش یا هفت بود. دقیقاً یادم نیست، اما خوب یادم هست که برف خیلی سنگینی باریده بود؛ طوری‌ که بابا گفت بیرون نیاییم تا کمی جلوی در را پارو کند.
خانه یکی از عمه‌هایم در همان کوچه بود. عمه و شوهرش و دو پسرشان و دخترشان دم در ایستاده و منتظر ما بودند. همه تا زیر چشم در شال‌گردن‌هایشان فرو رفته بودند و از فاصله یک متری هم معلوم نبود دقیقاً زیر این شال و کلاه چه کسی است.
خلاصه راه افتادیم. کمی که پیاده رفتیم به خیابان اصلی رسیدیم و همین‌طور تراکم جمعیت بیشتر می‌شد.
برف هنوز می‌بارید... متصدیان برگزاری نماز تندتند نایلون می‌انداختند و روی آن زیلو پهن می‌کردند که جمعیت به سمت مسجد نیایند و همانجا بایستند.
از بلندگوها صدای «ولله الحمد و له الشکر علی ما هدانا...» شنیده می‌شد. کمی که به طرف مسجد رفتیم، روی همان زیلوها نشستیم؛ البته دیدیم که نمی‌شود نشست... ایستادیم... مامان یک پتو آورده بود، پهن کرد زیر پاهایمان... نشستیم... باز نمی‌توانستیم از سرما بنشینیم... نمی‌دانم چه شد که پتو‌ هم خیس شده بود.
خلاصه نماز شروع شد و من دقیقاً یادم هست که این پا و آن پا می‌کردم و سرما کف پاهایم را سر کرده بود. نماز تمام شد.
بعدها از مامان پرسیدم: «چرا ما را در هر شرایطی به این مراسم می‌بردید؟»
گفتند: «باید یاد می‌گرفتید همراهی‌کردن با آیین‌ها و خانواده‌ و به‌جاآوردن خیلی فرایض فقط برای شرایط مساعد نیست.»
بابا هم آن روز کباب درجه یک و یک جعبه باقلوا برای ما خرید. مادر برای همه ما عیدی‌های قشنگی خریده بود... هیچ وقت آن نماز برفی و شیرینی بعدش و خیلی روزهای مثل آن از ذهنم پاک نشد.
حقیقتش را بخواهید ما هم اصلاً از این مراسم زده نشدیم؛ حتماً برای این بود که هم پدر و مادرمان به‌درستی کاری که می‌کردند ایمان داشتند و هم نمونه خوبی از یک دیندار مهربان بودند؛ دینداری که تمام روزهایش با مذهبش رنگ داشت. حال روزهایش بر مدار تقویم اعتقادی‌اش می‌چرخید. روزه مهربان‌ترش می‌کرد و نماز هر روزش امن‌تر... اعتمادی که ما به این آدم‌های امن و مهربان داشتیم ما را عاشق همین صدا «ولله الحمد و له شکر علی ما هدانا» کرد که صبح زود خواب‌آلود عید فطر می‌شنیدیم.
فکر کنم راه زده نشدن امیرحسین و امیرحسن هم همین باشد؛ من بیشتر از دو دو تا چهارتا کردن برای شرکت در مراسم مذهبی، باید به فکر انعکاس دین در رفتارم باشم که امن و مهربانم کند در چشم کسانی که نگاهم می‌کنند.