نسل نوح گم کرده

سرش را روی میز گذاشته بود و حتی وقتی حضور و غیاب کردم، سرش را از روی میز برنداشت و با بی‌حوصلگی دستش را بالا گرفت. کمی مکث کردم تا اسم بعدی را بخوانم. نرگس که روبه‌روی من در میز اول نشسته بود، با صدای خفه و حرکات آهسته و غلوشده لب‌هایش سعی داشت به من بفهماند که پدر و مادر سحر دعوای شدیدی کرده‌اند و بهتر است از اون سؤالی نپرسم. دومین سال بود که سحر دانش‌آموزم بود. می‌دانستم که پدر ورشکسته و افسرده و مادر عصبی و بی‌حوصله‌ای دارد. به نرگس با چشمانم اطمینان دادم که چیزی به سحر نمی‌گویم.
روبه‌رویم خیلی‌ها مشکلات پیچیده‌تر از سحر داشتند که غم عمق چشمانشان هیچ ربطی به سرخوشی‌های نوجوانانه‌شان نداشت.
وقتی معلم شدم، مادرم که معلم فهمیده‌ای برای هم‌نسلی‌های من بود، به من گفت خیال نکن کسانی که روبه‌روی تو نشسته‌اند می‌خواهند آزارت دهند و با لجبازی‌هایشان تو را خسته و عصبانی راهی خانه کنند. با کفش‌هایشان راه برو و با اینکه روبه‌رویشان نشسته‌ای کنارشان باش. نوجوان‌های روبه‌روی من خیلی تنهاتر و پیچیده‌تر و در عین حال عمیق‌تر از نوجوانی ما هستند. غوطه‌ور در عصر رسانه و پر از سؤال و پر از برچسب‌های ناجور که هیچ ربطی به درک‌کردنشان ندارد؛ پر از روبه‌رویی با سؤال نسل‌های قبلی که «نسل ما کی آنقدر پررو و وقیح بود!؟»
دفترم را بستم و پریدم روی سکوی پایین تخته و گفتم: «رنگ شب بی‌حوصله شهر پریده‌ست/ صبحی به همین سادگی از راه رسیده‌ست... خوبید‌؟ صبح پاییزی‌تان به‌خیر... امروز درس نمی‌پرسم چون کار زیاد داریم. کسی از درس‌های گذشته سؤالی ندارد؟»
کمی ذوق کردند که درس قبل را نمی‌پرسم و با سکوتشان هم بی‌سؤالی‌شان را اعلام کردند.
گفتم: «کتاب‌هایتان را باز کنید...» شروع کردم به خواندن درس جدید. همیشه اینطور وقت‌ها که درس با هدف آن روز من هم‌سو و کمک‌رسان است شگفت‌زده می‌شم؛ درس، غزلی از حافظ بود که دست من را بیشتر می‌گرفت تا شاید سحر اخم‌هایش باز شود و به خانه برود.
شروع کردم به خواندن؛ بچه‌ها دوست دارند معلم به درس مسلط باشد، انگار بیشتر به او و گفته‌هایش اعتماد می‌کنند. کتابم را بستم و ایستادم دوباره روی سکو و گفتم: «به من نگاه کنید نه به کتاب‌هایتان و سعی کنید اول از چشمان من معنی را بفهمید تا برویم و دل و روده شعر را بیرون بریزیم.»
  یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان، غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غم‌دیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور
به اینجا که رسیدم سحر با تمسخر و پوزخند گفت: «دو روز؟ والا ما که هر چی دیدیم بر مراد ما نرفت...»
گفتم: «سحر! ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند... «بنیاد هستی»، می‌فهمی؟ چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور... «نوح» اگه کشتیبانت بود می‌توانی از طوفان غمناک نشوی... نوح...»
ملیکا عینکش را داد بالا و خیلی جدی گفت: «حالا یکی نوح را بیابد... نوح کجا بود خانم جان!؟»
جوابش را ندادم و به خواندن بقیه شعر پرداختم:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
 سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور
سحر رو کرد به ملیکا و زیر لب گفت: «ما هنوز نوح رو پیدا نکردیم، ایشان می‌فرمایند «شوق کعبه»...»
بعد بلند گفت: «خانم! امروز حس این درس نیست... نمی‌شود برویم درس بعدی و این شعر روی مخ را هفته دیگر درس بدهید؟»
گفتم: «خب... درس نمی‌دهم اصلاً... امروز خیلی دلتنگ پدرم هستم... دیروز کشوهایم را مرتب می‌کردم و نامه‌ای را که پدرم در سال‌های دانشجویی‌ام برایم نوشته بود، پیدا کردم. هر وقت می‌خواهم از پدرم حرف بزنم، واهمه دارم که فکر کنند چون او مرده آنقدر با حسرت از خوبی‌هایش می‌گویم. دوست داشتم با شما حرف بزنم...»
سریع و با شوق کتاب‌هایشان را بستند و همهمه شد. یکی از وسط کلاس گفت: «بچه‌ها ساکت! مثلاً خانم می‌خواست با ما درد دل کند...» ساکت شدند.
 هشت سال پیش وقتی پدر پنجاه و دو ساله‌ا‌م از خانه بیرون رفت و چیزی به سرش اصابت کرد و از بین ما رفت، فکر می‌کردم تمام خوشی‌هایم تمام شده. مادرم سال‌ها بود که با سرطان دست و پنجه نرم می‌کردند؛ من فرزند دوم از سه فرزند خانواده‌ام... فکر می‌کردم که مادرم را هم از دست خواهم داد. آنقدر پدرم در خانه و خانواده نقش پررنگی داشت که مادرم نمی‌توانست خانه را بدون او تحمل کند... منزلشان را بعد از چهلم پدرم عوض کردند و چیزی از فوت پدرم نگذشته بود که پدربزرگم، پدر مادرم، هم فوت کردند. و تازه کش و قوس قانونی کشف ماجرای مرگ پدرم و احضار سازنده بالابری که سر پدرم را در محل کارشان به سقف کوبیده بود و کالبدشکافی و... آمد و شد وکیل هم سر جای خودش... تازه در روزهای ابتدایی بعد از درگذشت پدرم که منزل برای مراسمی در اصفهان، زادگاه مادری من، خالی بود، دزد به خانه زد. مادرم هم که معلم بودند، مدت زیادی پی ازکارافتادگی با مدارک پزشکی بودند و بازنشسته شدند و خانه‌نشین و در این شهر خواهر و برادری هم ندارند و نداشتند...»
 یکی پرسید: «مادرتان... مگر سرطان نداشتند... چه شدند؟ الان کجا هستند؟»
  مادرم الان خوب و سرحال ترجمه می‌کنند و کلاس دارند، به کلاس می‌روند، تحقیق می‌کنند، تحلیل می‌کنند... ما را مدیریت می‌کنند و معتمد عده زیادی برای برطرف‌شدن مشکلاتشان هستند و بر بیماری‌شان هم پیروز شدند.
 سحر گفت: «خانم! فیلم تعریف می‌کنید؟ چطور بعد از این همه سختی و بیماری؟»
زنگ خورد...
هیچ‌کس از جایش بلند نشد. همه در سکوت مطلقی به من نگاه می‌کردند تا جواب سحر را بدهم.
گفتم: «کشتیبان مادر من در همه این طوفان‌ها، نوح بود... مادرم قدرتش را از جایی می‌گرفت که تمامی نداشت و تازه هر روز بیشتر می‌شد... مادرم از هیچ طوفانی نترسید سحر... خدا خودش گفته ما را پیچیده‌شده در رنج آفریده... پر از طوفان است روزهایمان و اگر کشتیبان ما نوح‌صفتی نباشد با همان موج اول غرق می‌شویم.»
هنوز نشسته بودند.
گفتم: «می‌توانید بروید...» ملیکا ایستاد و گفت: «جلسه دیگر هم در این مورد با هم حرف می‌زنیم؟» گفتم: «البته... تازه می‌خواهم بگویم که چطور حافظا! در کنج فقر و خلوت شب‌های تار/ چون بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور...»