یــــادداشــــت دبیر

دیگر «صد روسی» شلیک نخواهد شد

ادبیات مقاومت و ارتباطش با یک مرد مقاوم

محمدعلی یزدانیار
دبیرگروه کتاب
mohammadaliyazdanyar@gmail.com
«میثم رشیدی مهرآبادی» نویسنده و خبرنگار حوزه مقاومت معتقد است که ما در ادبیات مقاومت هشت سال دفاع مقدس بیش از حد چسبیده‌ایم به روایت چهره‌ها و سرداران مشهور جنگ تحمیلی، در حالی که اصل روایت جنگ در اذهان و روایات جانبازان، آزادگان و رزمندگانی معمولی است که بدون هیاهو جنگیدند و بعد از پایان جنگ هم بدون اینکه امتیاز و بهره‌ای را از کسی طلب کنند به زندگی عادی خودشان برگشتند. من در جایگاه یک کتابخوان و حتی در جایگاه یک نویسنده جوان چنین رویکردی را می‌پسندم. همان‌طور که در ادبیات داستانی عمده روایات و قصه‌ها مربوط است به افراد عادی و بی‌نام‌ و‌نشان در حوزه ادبیات مرتبط به جنگ هم باید چنین مسیری طی بشود. مسیری که چند سالی است قدم به قدم جدی‌تر می‌شود.
یکی از قدم‌های این مسیر با آشنایی پدرم و میثم رشیدی آغاز شد. گویا پدر من به ایشان پیشنهاد می‌دهند که بر اساس خاطراتش از جنگ کتابی فراهم آورند. حقیقتاً من آنچنان در جریان جزئیات توافق و آشنایی پدرم و آقای رشیدی قرار ندارم. من آن موقعی فهمیدم چنین ماجرایی در جریان است که پدرم را روز و شب در حال نوشتن خاطراتش دیدم. چندین و چند بار، هر بار با تأکید روی جزئیاتی که مغز را به درد فیزیکی وا می‌داشت. یادم می‌آید که او برای نوشتن یک خط ممکن بود ساعت‌ها با فرماندهان و همرزمان و بچه‌های جبهه و جنگ تلفنی یا حضوری صحبت کند. حتی یک بار من را گیر انداخت و از من خواست که انواع خمپاره‌های روسی را جست‌و‌جو کنم تا مطمئن شود «صد روسی» اشتباه در یادش نمانده است.
در خاطرات پدرم حضور و سایه «شهید ناصر اصفهانی» بشدت حس می‌شود. کسی که – اگر ذهنم درست گواهی بدهد – شهادتش درواقع فداکاری‌ای برای نجات جان پدرم بود. این پدر من بود که جسم بی‌جان شهید را، در حالی که خودش هم مجروح بود، با خودش از آن مهلکه بیرون برد. من هرگز ندیدم پدرم آنچنان که برای به قول خودش «ناصر اصفهانی» گریه کرد برای عزیز دیگری اشک بریزد، نه حتی پدر و مادر و برادرش.
کتاب خاطرات پدرم و اولین کتاب من به فاصله کمی منتشر شدند. می‌دیدم پدرم را که ذوق داشت. پدری که خواسته یا ناخواسته، در کودکی‌ام هم کتاب و رمان را در دستم گذاشت و هم عشق به نوشتن را. حالا او بود که می‌دید نوشته‌هایش بالاخره منتشر شده و این برای او هرچقدر هم که کتمان می‌کرد ارزش خیلی زیادی داشت.
پدرم، جانباز «عبدالعلی یزدانیار» بامداد 19 اسفند 1401 بعد از مدت‌ها مبارزه با بیماری سرطان اینجا را ترک کرد و رفت کنار ناصر اصفهانی، که خیلی دوستش داشت. لطفاً یک فاتحه برای شادی روح همه درگذشتگان بخوانید، متشکرم.