نگاهی به فیلم «بنشیهای اینیشرین» و احساسات مردانه
آنقدرها ساده نیستند
نوشین تقیلی
نویسنده
یک کمدی غمانگیز در مورد دوستیهای مردانه
همۀ قصهها با یک جمله یکسان شروع میشوند، یکی بود یکی نبود. اما جمله آغازین داستان پادریک و کالم متفاوت است، «دیگه ازت خوشم نمیاد.» با همین جمله ویرانی آغاز میشود.
بیشتر آدمها در طول زندگی خود شکست عاطفی را تجربه میکنند. اما حتی اگر شما جزو معدود آدمهای خوش اقبالی باشید که از طرف معشوق رد نشده باشید، به احتمال بسیار زیاد از دست دادن یک دوست قدیمی را تجربه کردهاید. پاره شدن رشتههای دوستی گاهی چنان غیرمنتظره است که مدتها طول میکشد به آن عادت کنیم. تغییر شرایط زندگی، مشکلات خانوادگی، ازدواج، شاغل شدن و برای همنسلهای من مهاجرت، عمدهترین دلایلی هستند که باعث شده رفاقتهای طولانی خود را از دست بدهیم. اما در بنشیهای اینیشرین، داستان متفاوت است. نه کسی ازدواج میکند، نه بچهدار میشود و نه مهاجرتی در کار است.
مارتین مک دونا، نویسنده و کارگردان انگلیسی ایرلندی تبار، در چهارمین فیلم بلند خود به موضوعی پرداخته است که کمتر مورد توجه قرار میگیرد، احساسات مردانه. ترکیب این موضوع با جنگ داخلی ایرلند در دهه 1920، تراژدی جذابی ساخته است که در طول مدت فیلم شما را مبهوت خود میکند.
سال 1923 است و در جزیره خیالی اینی شرین، صداهای جنگ داخلی ایرلند در سراسر جزیره شنیده میشود که صدای پس زمینه مناسبی برای جنگ بین دو دوست در آینده ایجاد میکند. هر روز ساعت 2 بعدازظهر، پادریک (با بازی کالین فارل) به سراغ بهترین دوستش کولم (با بازی برندان گلیسون) میرود و هر دو به میخانه میروند. این دو دوست یک جفت ناهمگوناند. اولی یک دامدار ساده است که میتواند ساعتها در مورد مدفوع اسبها صحبت کند. دومی متفکری که موسیقی میداند، کمانچه مینوازد و طعمه حملات ناامیدی وجودی میشود.
امروز اما متفاوت است. وقتی پادریک در میزند، کولم به سادگی به او بیتوجهی میکند. روی صندلی خود مینشیند و سیگار میکشد. «چرا در روبهروی من باز نکرد؟» سؤالی است که پادریک با ناراحتی از خواهرش سیوبهان (با بازی کری کاندون) میپرسد. پاسخ سیوبهان یک شوخی بدجنسانه است: «شاید دیگه تو را دوست نداره.» شوخی که بزودی به طرز وحشتناکی واقعی میشود.
مشکل کولم بسیار جدی است، افسردگی و ترس ناشی از بالا رفتن سن. او مصمم است در سالهای باقی مانده عمرش کارها خلاقانه انجام دهد و میخواهد پادریک را از زندگی خود بیرون کند. هدفش کاملاً مشخص است، نمیخواهد وقت خود را با حرف زدنها بیهوده با یک مرد ساده دل هدر کند. با اینکه از نظر دومینیک، پسر شیرین عقل پلیس جزیره، رفتار کولم بچهگانه است، اما کولم بسیار جدی است و پادریک را تهدید میکند، هر بار که پادریک با او صحبت کند، یکی از انگشتان کمانچه نواز خود را قطع میکند.
اما پادریک کسی نیست که از یک چالش عقبنشینی کند. او با نادیده گرفتن نصیحت خواهرش، نقشه حیله گرانه میکشد. اگر کولم فکر میکند که پادریک انسان خوبی است، شاید راه حل این است که پادریک تبدیل به یک انسان بد شود؟ همانطور که جنگ میتواند مردان را به هیولا تبدیل کند، درگیری با کولم نیز طبیعت خوب ذاتی پادریک را از بین میبرد و رنجش را به خشم، سخاوت را به پستی و عشق را به انتقام تبدیل میکند.
پیچ و تابهای زیادی در این داستان تلخ و خونین وجود دارد و هر یک از آنها ما را داخل حلقهای گیج کننده میاندازند. اما وقتی حقایق کلیدی فاش میشود کاملاً منطقی به نظر میآیند. بسیاری از کارگردانها و نویسندهها نمیدانند کلمه «وجودی» به چه معناست، اما مک دونا میداند. پادریک در یک بحران واقعی وجودی است، زیرا او خود را با رابطهاش با کولم تعریف میکند، کسی که بدون او درمانده و بیکس است. این بحران منجر به انتقامجویی احمقانهاش میشود.
مک دونا میداند که ساختن فیلمی شعارگونه که بگوید «مردها هم احساساتی هستند» کافی نیست. درعوض، او کار درخشانی میسازد تا دلایل روی آوردن مردها به خشونت، یا در مورد کولم خودزنی را نشان دهد. در واقع خشونت برای پادریک روشی است که از طریق آن احساس از دست دادن، طرد شدن یا ترس را تغییر میدهد. مک دونا قبلاً با شخصیتهای فارل و گلیسون در «اینبروژ» به بررسی این موضوع پرداخته است. اما شاید فیلم «هفت روانی» او در سال ۲۰۱۲ روایتی غمانگیزتر در مورد آشفتگیهایی بود که مردها میتوانند درگیر آن شوند.
دومینیک، پادریک و کولم چهرههای غمانگیزی هستند. شما نمیتوانید بدون گریه کردن این فیلم را تماشا کنید. اما مطمئن باشید که اشک ریختن باعث جذابیت بیشتر فیلم برایتان خواهد شد. این داستان خندهدار-غم انگیز سالها الهام بخش خواهد بود. بنشیهای اینی شرین به شکل ماهرانهای به بررسی پیچیدگیهای یک دوستی افلاطونی میپردازد. زمانی که دوستان قدیمی از مؤدب بودن دست میکشند و شروع به واقعی شدن میکنند، همراه با طنز و تراژدی.