ترجمه و رهایی از جهل
نقش عزتالله فولادوند در ایجاد فضای چند صدایی روشنفکری ایران
عزتالله فولادوند در حالی به ۹۰ سالگی رسیده که آثار ارزشمندی را از هانا آرنت، برایان مگی، اریک فروم، کارل پوپر، گراهام گرین و... به فارسی برگردانده است. اگر گفتههای فولادوند را مرور کنیم با نکتههای مهمی مواجه میشویم. برای نمونه، او به تعبیر خودش دو باور بزرگ دارد «یکی اینکه هر بلایی که به سر ما مردم در این سرزمین میآید از نادانی یا علم ناقص است؛ دوم اینکه هرچه در زمینه دانش و هنر از آثار بزرگ دنیا از راه ترجمه اخذ کنیم باز هم کم است... کسی که نتواند این معانی را به هموطنانش منتقل کند و به فکر وادارشان کند و احیاناً انسانترشان کند... بیخود اسم خودش را مترجم میگذارد.» بر این اساس، ضروری است به صورت اجمالی نگاهی به وضعیت فرهنگی کشورمان و همچنین آنچه در زمینه ترجمه (به عنوان بزرگترین خدمت) انجام شده داشته باشیم.
نسبت ترجمه و شبهترجمه با تفکر
میدانیم که ترجمه آثار فلسفی و روشنفکری، در چند دهه اخیر جدیتر گرفته شده، اما ما همچنان به کارهای منظم، دقیق و هدفمندتری در این زمینه نیازمندیم زیرا هم از این راه با دنیا و اندیشههای جدید آشنا شده و هم اینکه افقهای تازهای به روی ما گشوده خواهد شد. همچنین ترجمه آثار فلسفی و روشنفکری موجب میشود در مسیر توسعه و اندیشهورزی به طیکردنِ راههای طیشده نپرداخته و گامهای محکمتری برداریم. زمانی نه چندان دور، یکی مانند مصطفی رحیمی کوشش میکرد آثاری را از روشنفکرانی همچون ژان پل سارتر، برتراند راسل، آلبر کامو، آندره موروا و... ترجمه کرده و بشناساند و وقتی مسألهای همچون تهاجم وحشیانه ارتش شوروی و همپیمانانش به چکسلواکی رخ داد، با نگاهی محققانه، تحلیلی فراتر از آنچه از فضای روشنفکری ایران انتظار میرفت ارائه داد، که همچنان درخشان است و جای اندیشیدن دارد. و دیگری، اینگونه مواجهه با مسائل را بیفایده میپنداشت و بهگونهای با کنار هم گذاشتن چند مفهوم ناسازگار و با سطحی جلوهدادن ترجمهها و آثاری که به شناساندن اندیشهها و اندیشمندان غربی میانجامید حتی آنها را شایسته نقد و بازخوانی نمیدانست و خودش با مطالعه سرپایی آثار همان نویسندگان و روشنفکران، سخنرانیها و نوشتههای فراوانی پدید میآورد. جای شگفتی ندارد اگر فردی که سنجیدهتر و حساستر با مسائل مواجه میشود، نقدها و چونوچراهای خود را در آستانه بزنگاهی تاریخی مطرح میکند و با نکتهسنجی و فهم عمیق از متن تحولات «چرا»های خود را با مخاطبان در میان میگذارد و در پی ایجاد زمینهای برای «گفتوگو» درباره مسائل پیشرو است، به خاطر بضاعت اندک شنوندگان هرگز شنیده نمیشود و در مقابل کسی که شتابزده و سرپایی میاندیشد، سیلی از مخاطبان پرشور و آواره خویش را به تماشای سراب رهنمون میسازد.
حرکت برخلاف جریان اصلی
قرن بیستم، قرن برآمدن و قدرتگیری ایدئولوژیهای فاشیسم، نازیسم و مارکسیسم بود. فاشیسم و نازیسم که دنیا را وارد جنگی بزرگ و ویرانگر کرده بودند، سرانجام در سال 1945 متوقف شدند. جنگی که جان و جهان میلیونها انسان را درنوردید. مارکسیسم نیز که با برجستهسازی رویای ایجاد آرمانشهر و نوید استقرار عدالت و برابری اردوگاهی بزرگ را پدید آورده بود، سرانجام جهنمی بزرگ آفرید و فقر و فساد را مستقر ساخت. اما یک نکته مهم در بررسی ایدئولوژیهای فاشیسم، نازیسم و مارکسیسم این است که استقرار آنها بیش از هر چیز به شکلگیری جوامعی بسته ختم شد، زیرا به دموکراسی و روشهای دموکراتیک اعتنایی نداشتند و چرخش قدرت و فضای باز در این مکتبها جایگاهی نداشت. همچنین در درون اردوگاه چپ نیز، روابط شرافتمندانه و متمدنانهای برقرار نبود، چنانکه وقتی اصلاحگرایان چکسلواکی به سوی جامعهای باز گام برداشتند و از آزادی، دموکراسی و حقوق بشر سخن گفتند و خواهان اعاده حیثیت از قربانیان دوره سرکوبهای کمونیستی شدند و به طور کلی هنگامی که خواستند راه خودشان را بروند و به تعبیری، چهرهای انسانی از سوسیالیسم ارائه کنند با تهاجم وحشیانه روسها و همراهانشان مواجه شدند. وقتی یک مکتب یا یک مرام، خود را مساوی با حقیقت بپندارد، جای تعجب ندارد اگر جایی برای مخالف و مخالفتورزیدن باقی نگذارد و مخالفان را راهی گولاگ کند. کارل پوپر در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» به تعبیر آیزایا برلین «دقیقترین و شدیدترین انتقاد از تعالیم فلسفی و تاریخی مارکسیسم» را پیش روی مخاطبان میگذارد. مکتبی که به نظر دانیل شیرو در کتاب «در 1989 در اروپای شرقی چه گذشت؟» علت اساسی شکست آن «این بود که مدل ناکجاآبادی یا مدینه فاضله آن آشکارا تحققناپذیر بود. اگر این وعده اساسی حتی در راه تحقق افتاده بود، تقریباً هر چیزی را ممکن بود تحمل کرد. اما همین که روشن شد که این مدل برافتاده و منسوخ است و وعدههایی که بر اساس آن داده میشود بر دروغ پیریزی شده، مغایرت آن با موازین اخلاقی از حد تحمل درگذشت» و اکنون تلاشی که برای کتمان علتهای فروپاشی اردوگاه چپ انجام میشود، بیهوده به نظر میرسد زیرا ترجمه آثار روشنگرانه مجالی برای ابهام باقی نگذاشته است. برای نمونه، عزتالله فولادوند که یکی از مترجمان برجسته کشورمان است، با نگاهی دقیق و آسیبشناسانه به مسائل سیاسی و روشنفکری، آثاری را انتخاب و ترجمه کرده که مجال بیشتری برای اندیشیدن درباره ایدئولوژیکاندیشی چپگرایانه و پیامدهای آن گشوده است.
با این حال، فولادوند را برخی از چپگراها، نئولیبرال میدانند. واژه و مفهوم لیبرال در ادبیات سیاسی ما بار مثبتی ندارد و بیش از هر چیز یادآور ناسزاهایی است که چپگراها در دهه شصت به مخالفان خود نسبت میدادند و لیبرالها را جادهصافکن امپریالیسم میدانستند و حالا نئولیبرال جایگزین لیبرال شده است! مقصودم از چپ، بیش از هر چیزی، اشاره به تأثیر جریان فکری-تشکیلاتی قدرتمندی است که سلطه فراوانی در محافل ادبی و فرهنگی و همینطور محافل سیاسی ما داشته و دارد و در بزنگاههای مختلف و رخدادهای مهم تاریخ معاصر ایران فعالانه نقش داشته است.
در چنین فضایی، فعالیت عزتالله فولادوند استثنایی بر این قاعده محسوب میشد و اکنون که به ترجمههای او مینگریم، به روشنی میبینیم تا چه اندازه کوشا بوده و توانسته برخلاف جریان غالب حرکت کند و اهالی فرهنگ و سیاست را با مفاهیم، اندیشهها و جریانهای فکری متفاوتی آشنا کند. ترجمههای کسانی همچون فولادوند به ما کمک میکند تا به شناخت بیشتری دست یابیم و ابتدا مفهوم و موضوعی را خوب بفهمیم و سپس به واکاوی و نقد آن بپردازیم.

