زیستن در عصر تعلیق معنا

تأملی بر جهان ساموئل بکت در سی‌وششمین سال درگذشتش

علیرضا پیروزان
دکترای مطالعات فرهنگی


نوشتن درباره‌ ساموئل بکت (1989-1906) همیشه نوعی راه رفتن روی طناب است؛ طنابی که یک سوی آن تفسیر افراطی فلسفی است و سوی دیگرش رمانتیزه کردن سکوت، فقر زبانی و ویرانی معنا. در جهان بکت، شکست نه یک استثنا، که قاعده‌ زیستن است.
جهان ساموئل بکت از همان ابتدا با «فقدان» تعریف می‌شود: فقدان معنا، فقدان حرکت، فقدان روایت و فقدان آینده. این فقدان، نوعی وضعیت است. بکت جهانی را ترسیم می‌کند که در آن، انسان هنوز هست، هنوز سخن می‌گوید، هنوز ادامه می‌دهد، اما دیگر نمی‌داند چرا. این ادامه دادن بی‌دلیل، شاید دالّ مرکزی تمام آثار شاخص او باشد؛ از «در انتظار گودو» گرفته تا «دست آخر»، از سه‌گانه رمان‌ها (ملوی، مالون می‌میرد، نام‌ناپذیر) تا نمایشنامه‌های کوتاه‌تر و متأخر. در جهان بکت، چیزی تمام شده، اما زندگی هنوز متوقف نشده است. نه فاجعه‌ای شکوهمند رخ داده و نه رستگاری دنیوی در کار است. آنچه باقی مانده، انسان‌هایی‌اند گرفتار در زمان، در بدن، در زبان؛ انسان‌هایی که نه به امیدی روشن دست یافته‌اند و نه حتی به یک نومیدی باشکوه. 
روایت بحران تا فروپاشی
اگر بخواهیم مسیر ادبی ساموئل بکت را نه به مثابه‌ مجموعه‌ای از آثار منفرد، بلکه همچون حرکتی پیوسته به سوی تهی شدن روایت، سوژه و زبان در نظر بگیریم، آنگاه از «مرفی» آغاز می‌کنیم و به «نام‌ناپذیر» می‌رسیم؛ مسیری که در آن، هر اثر چیزی را حذف می‌کند، فرو می‌ریزد یا به بن‌بست می‌کشاند.
«مرفی/ Murphy» (1938)، با همه‌ غرابتش، هنوز به‌ظاهر رمانی است با شخصیت، پیرنگ، و حتی طنزی نسبتاً کلاسیک. اما همین جا، نشانه‌های بحران هویداست؛ قهرمانی که میلی به مشارکت در جهان ندارد، ذهنی که از بدن فاصله می‌گیرد، و نوعی میل به سکون مطلق. «مرفی»، در واقع، تمرین اول بکت برای اندیشیدن به انسانی است که نه می‌خواهد در جهان عمل کند و نه می‌تواند به‌کلی از آن بیرون رود. طنز در این رمان پررنگ است، اما طنزی که از ناکارآمدی عقل، اراده و نظم اجتماعی خبر می‌دهد.
با «ملوی/ Molloy» (1951)، جهان بکت به طور محسوسی تیره‌تر و بی‌ثبات‌تر می‌شود. روایت دیگر قابل اعتماد نیست؛ راوی مدام خودش را نقض می‌کند، حافظه فرومی‌ریزد و حرکت در جهان به نوعی سرگردانی بدل می‌شود. شخصیت‌ها راه می‌روند، اما معلوم نیست به کجا. جست‌وجو ـ چه جست‌وجوی مادر، چه جست‌وجوی معنا ـ همواره به تعویق می‌افتد. اینجا، بکت به وضوح نشان می‌دهد روایت، دیگر ابزار کشف حقیقت نیست، بلکه خود بخشی از بحران است.
در «مالون می‌میرد/ Malone Dies» (1951)، یک گام دیگر به عقب‌نشینی کامل برداشته می‌شود. حرکت تقریباً متوقف است. شخصیت اصلی در بستر مرگ قرار دارد، اما مرگ نمی‌آید. آنچه باقی مانده، فقط صداست؛ صدایی که داستان‌هایی می‌سازد، نه برای معنا بخشیدن، بلکه برای پر کردن زمان. روایت در اینجا به یک عادت بدل می‌شود، نه یک ضرورت زیبایی‌شناختی. بکت به طرزی بی‌رحمانه نشان می‌دهد که انسان، حتی وقتی می‌داند داستان‌ها بی‌فایده‌اند، باز هم به گفتن‌شان ادامه می‌دهد.
«نام‌ناپذیر/ The Unnamable» (1953) نقطه‌ اوج این فروپاشی است. دیگر نه شخصیت روشنی در کار است، نه مکان، نه حتی قطعیت یک «من». زبان به وضعیتی بحرانی می‌رسد که همزمان می‌خواهد خود را نفی کند و نمی‌تواند خاموش شود. این اثر، شاید رادیکال‌ترین تأمل ادبی سده‌ بیستم درباره نسبت میان آگاهی و زبان باشد: جایی که سوژه فقط در حد یک صدای معلق باقی می‌ماند. اینجا، بکت عملاً نشان می‌دهد که حتی وقتی همه چیز فرو می‌ریزد، زبان به مثابه‌ اجبار باقی می‌ماند.
در نمایشنامه‌ها، بکت همین مسیر را با ابزارهای صحنه‌ای دنبال می‌کند. معروف‌ترین اثر بکت ـ «در انتظار گودو/ Waiting for Godot» (1952) ـ بی‌تردید نقطه‌ عزیمت جهان‌بینی اوست. اما اهمیت این نمایشنامه نه فقط در شهرتش، بلکه در شکل تازه‌ای از زمان است که پیشنهاد می‌کند. در این جهان، زمان دیگر رو به جلو حرکت نمی‌کند؛ می‌چرخد، تکرار می‌شود، کش می‌آید، و گاهی به نظر می‌رسد ایستاده است. «در انتظار گودو»، با تمام سادگی ظاهری‌اش، یکی از پیچیده‌ترین صورت‌بندی‌های «تعلیق معنا»ست. دو شخصیت که منتظرند، بی‌آنکه بدانند انتظارشان برای چیست. انتظار، بدل به وضعیت «بودن» می‌شود. شخصیت‌ها منتظرند چون کاری جز انتظار ندارند. این انتظار نه وعده‌ نجات دارد، نه افق روشن. گودو شاید بیاید، شاید نیاید؛ اما مسأله این نیست. مسأله این است که انسان در جهانی بی‌مرکز، چگونه وقت را پُر می‌کند، چگونه از فروپاشی کامل معنا جلوگیری می‌کند. گفت‌وگوهای ظاهراً بی‌ربط، شوخی‌های تکرارشونده، حرکات مکانیکی، همگی ابزارهایی‌اند برای تاب آوردن زمان. کنش جای خود را به تکرار می‌دهد، زمان حلقه می‌زند، و آینده هرگز نمی‌رسد. گودو، نه نماد مشخص است و نه تمثیلی شفاف؛ بلکه نامی است برای آنچه هرگز تحقق نمی‌یابد.
در «دست آخر/ Endgame» (1957)، جهان بسته‌تر و خشن‌تر می‌شود. اینجا دیگر حتی انتظار هم افق ندارد. شخصیت‌ها در فضایی بسته گرفتارند، بدن‌ها فرسوده‌اند، و رابطه‌ها به حداقل تقلیل یافته‌اند. بازی‌ای که عنوان اثر به آن اشاره می‌کند، آن بازی است که نتیجه‌اش از پیش معلوم است، اما باید تا آخر انجام شود. این نمایشنامه، تصویری بی‌رحم از زیستن پس از پایان است؛ زیستنی که فقط از سر عادت ادامه می‌یابد.
و سرانجام «بازی/ Play» (1963)، که در آن، انسان‌ها به سرهایی سخنگو تقلیل می‌یابند؛ بدون بدن، بدون حرکت، فقط صداهایی که گذشته خود را بی‌وقفه تکرار می‌کنند. اینجا، بکت به نهایت تقلیل می‌رسد: انسان به حافظه‌ای وسواسی و زبانی بی‌قرار فروکاسته می‌شود.
در مجموع، این آثار نه مراحل جداگانه، بلکه ایستگاه‌های یک پروژه‌اند: پروژه‌ اندیشیدن به انسانی که پس از فروپاشی معنا، هنوز زنده است. بکت نه راه نجات نشان می‌دهد و نه سقوطی تراژیک؛ او فقط اصرار می‌کند که این وضعیت دیده شود، بی‌پیرایه، بی‌تسلی و بی‌دروغ.
 
ناتوانی زبان برای بیان
در آثار بکت، بدن جایگاه رنجی خاموش است. شخصیت‌ها اغلب نمی‌توانند درست راه بروند، بنشینند، یا حتی حرکت کنند. در «دست آخر»، با بدن‌هایی مواجه‌ایم که دیگر فرمان‌بردار نیستند؛ بدن‌هایی که بیش از آنکه وسیله زیستن باشند، مانع از آن‌اند. اما بکت هرگز بدن را صرفاً نماد نمی‌کند. بدن، واقعیتی است سرسخت، لجوج و گریزناپذیر. آگاهی در آثار او، درون بدنی گرفتار شده که رو به زوال است، اما هنوز نمرده. همین تعلیق میان بودن و نابودی است که جهان بکت را تا این اندازه خفه‌کننده و در عین حال صادق می‌کند. مرگ، وعده‌ای فوری نیست؛ تأخیری بی‌پایان است.
یکی از مهم‌ترین وجوه جهان ادبی بکت، رابطه او با زبان است. بکت نویسنده‌ای است که به زبان بی‌اعتماد است، اما نمی‌تواند از آن دست بکشد. شخصیت‌هایش مدام حرف می‌زنند، اما خودشان هم می‌دانند که این حرف‌ها به جایی نمی‌رسد. زبان، دیگر ابزار شفاف معنا نیست؛ بیشتر شبیه تکه‌چوبی است در دریای بی‌کران سکوت.
در رمان‌های متأخر، به‌ویژه «نام‌ناپذیر»، زبان به مرز فروپاشی می‌رسد. راوی دیگر مطمئن نیست که «من»ی وجود دارد، یا اینکه این صدا از کجا می‌آید. با این‌حال، سخن گفتن متوقف نمی‌شود. این اجبار به سخن، حتی وقتی سخن بی‌معناست، یکی از رادیکال‌ترین وجوه اندیشه‌ بکت است: انسان سخن می‌گوید، نه چون معنا دارد، بلکه چون نمی‌تواند نگوید.
 
چرا از بکت رهایی نداریم؟
بکت را اغلب نویسنده‌ای نومید لقب می‌دهند، اما این تصویر، ناتمام است. طنز در آثار بکت حضوری جدی دارد؛ طنزی تلخ، گاه کودکانه، گاه ابلهانه. این خنده، خنده رهایی نیست، بلکه واکنشی است به وضعیت غیرقابل تحمل. خنده‌ای که نه جهان را اصلاح می‌کند، نه زخم را درمان؛ فقط لحظه‌ای فشار روحی را کم می‌کند.
شخصیت‌های بکت، در بدترین شرایط، شوخی می‌کنند، اشتباه می‌کنند، بازی‌های زبانی راه می‌اندازند. این طنز، نوعی مقاومت است؛ مقاومتی ضعیف، شکننده، اما انسانی. شاید همین طنز است که مانع می‌شود جهان بکت به جهنمی کاملاً خاموش بدل شود.
بکت نه فیلسوف است و نه مروج یک دستگاه فکری منسجم، اما آثار او عمیقاً فلسفی‌اند. فلسفه‌ بکت، اگر بتوان چنین نامی بر آن گذاشت، فلسفه‌ شکست است. شکست شناخت، شکست اراده، شکست روایت. اما این شکست، پایان نیست. بکت در جایی از کارش به نقطه‌ای می‌رسد که تنها اخلاق ممکن، «ادامه دادن» است؛ ادامه دادن، حتی وقتی هیچ دلیلی برای آن وجود ندارد. این انگاره، نه قهرمانانه است و نه تسلی‌بخش. در جهان بکت، انسان نه نجات می‌یابد و نه سقوطی باشکوه دارد. فقط می‌ماند. همین ماندن، همین سر باز زدن از خاموشی مطلق، شاید واپسین شکل کرامت انسانی در جهان مدرن باشد.
پرسش نهایی شاید این باشد: چرا هنوز بکت را می‌خوانیم و مشاهده می‌کنیم؟ چرا جهانی تا این اندازه عاری از امید، همچنان ما را جذب می‌کند؟ پاسخ ساده نیست، اما شاید کلید این راز در صداقت بکت نهفته باشد. او وعده نمی‌دهد، تسلی نمی‌بخشد، معنا نمی‌سازد. فقط وضعیت را نشان می‌دهد؛ وضعیتی که بسیاری از ما، در سکوت، آن را تجربه می‌کنیم.
جهان بکت، آینه‌ای است برای انسانی که دیگر به روایت‌های بزرگ باور ندارد، اما هنوز زنده است. انسانی که نه قهرمان است و نه قربانی مطلق. انسانی که می‌داند شکست خورده است، اما هنوز زبان دارد، هنوز نفس می‌کشد، هنوز منتظر است، حتی اگر نداند برای چه.

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و نهصد و هفده
 - شماره هشت هزار و نهصد و هفده - ۰۱ دی ۱۴۰۴