زندگی یک سفیر

نگاهی به کتاب در باغ حیوانات اثر اریک لارسن با ترجمه احمد عزیزی

محمد صادقی
روزنامه‌نگار


ویلیام داد/ William Dodd، نویسنده و استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو  
(1954-1867) مأموریت یافت تا در سال 1933 راهی برلین شود و هدایت سفارتخانه آمریکا در آلمان را برعهده گیرد. هنگامی که داد راهی برلین شد، آلمان در آستانه دگرگونی‌هایی قرار داشت و آقای سفیر با خود می‌اندیشید در وضعیت پیش‌رو، شاید مجال بیشتری برای نوشتن در اختیار داشته باشد. زیرا او از سرزمینی که روزگاری در آن درس خوانده بود و شخصیت‌هایی مانند گوته و بتهوون را ارائه کرده بود، تصوری در ذهن داشت که البته با پا نهادن به برلین، به آرامی فروریخت.
اریک لارسن/ Erik Larson، در کتاب «در باغ حیوانات/In the Garden of Beasts» با ترجمه احمد عزیزی، ما را   از نگاه آقای سفیر (ویلیام داد) و دخترش (مارتا) با روندی که نازی‌ها برای به دست آوردن قدرت طی کردند بهتر آشنا می‌کند و در روایتی جذاب و مستند، به شناخت دقیق‌تری از هیتلر و همراهان او دست می‌یابیم. از سویی، فریبکاری‌ها، دروغ‌گویی‌ها، جنایت‌ها و رفتارها و اندیشه‌های غیرانسانی نازی‌ها و از سوی دیگر، نگرش برخی از دیپلمات‌ها و سیاست‌پیشگان آمریکایی به آنچه در جلوی چشم‌شان رخ می‌داده، خواننده را با دوره‌ای تکان‌دهنده از تاریخ قرن بیستم مواجه می‌سازد. ولی آنچه غم‌انگیزتر به نظر می‌رسد، رفتار مردمی است که به آزاردادن دیگران به شکل یک سرگرمی و مشغولیتِ ملی تن داده و در زیر آواری از دروغ، نیرنگ و شعارهای نژادپرستانه، چشم و گوش خود را بسته و با بی‌تفاوتی و یا همراهی با افراد و افکاری شیطانی، مجالی گسترده برای فراگیرشدن ستم، نفرت و توهم گشودند تا سرانجام، یک بیمارِ تمام‌عیار این‌گونه به سخن آید: «اینکه شما مرا در میان میلیون‌ها نفر کشف کرده‌اید، معجزه عصر ماست! و اینکه من شما را کشف کرده‌ام، بخت آلمان است!»
 
به سوی برلین
روز هشتم ژوئن 1933، روزولت در تماسی تلفنی از ویلیام داد می‌خواهد در مقام سفیر راهی کشور آلمان شود. انتظار روزولت از سفیر جدید کشورش در آلمان این بود که مسأله بدهی‌های آلمان را جدی بگیرد. بنا به باور روزولت، بانکداران آمریکایی در وام‌دادن به آلمانی‌ها و بنگاه‌هایشان و فروش اوراق قرضه این وام‌ها به شهروندان آمریکایی سود زیادی به دست آورده‌اند که باید بازپرداخت این مطالبات بموقع انجام شود و هر کاری برای جلوگیری از تعلیق پرداخت آنها صورت گیرد. سپس به مسأله آزار دادن برخی از شهروندان نیز اشاره گذرایی می‌کند. روزولت هزینه سیاسی محکومیت صریح یهودی‌آزاری توسط نازی‌ها، یا هر تلاش آشکاری را که ممکن بوده به تسهیل ورود یهودیان به آمریکا بینجامد در زمانی که کشورش با بحران اقتصادی مواجه بوده سنگین ارزیابی می‌کرده است. بویژه که برخی از جریان‌های سیاسی نیز سرکوب آنها در آلمان را یکی از مسائل داخلی آن کشور می‌دانسته‌اند. روزولت در هنگام صرف ناهار به داد می‌گوید: «با وجود شرم‌آور بودن رفتار مسئولان آلمانی با یهودیان و برآشفتگی شدید یهودیان این کشور از این بابت، حتی این مسأله هم به دولت مربوط نمی‌شود و در این باره نیز کاری از دست ما ساخته نیست، جز برای آن دسته از شهروندان‌مان که قربانی چنین رفتارهایی باشند. ما باید از آنها حمایت کنیم و هرگونه که ممکن است، چه با اعمال نفوذ رسمی و چه از طریق اقدامات فردی، چنین آزارهایی را کاهش دهیم.» اما داد با گزارش‌هایی در وزارت امور خارجه از وضعیت آلمان روبه‌رو می‌شود که در آنها به روند شکل‌گیری «یک دیکتاتوری بی‌رحم و ستمگر» اشاره شده بوده است. داد قبل از اینکه راهی آلمان شود، در ملاقات با سیاستمداران با اظهارنظرهایی عجیب و غریب و البته خشونت‌آمیز مواجه می‌شود و شبی قبل از حرکت به سوی آلمان که همراه با خانواده‌اش برای شام میهمان فردی به نام کرِین بوده (مردی ثروتمند و از پشتیبانان داد و بخشی که او در دانشگاه اداره می‌کرده) هنگام خداحافظی با این توصیه از میزبان خود مواجه می‌شود که: «بگذارید هیتلر کارش را بکند.»
 
روایت‌های هولناک
روز بعد خانواده داد با کشتی عازم هامبورگ می‌شوند: «خبرنگاران پس از طرح پرسش‌هایشان، از داد و همراهان خواهش کردند تا در برابر دوربین‌ها به حالت خداحافظی دست تکان دهند. آنها هم با اکراه به این خواسته تن دادند. داد بعداً در این باره نوشت: ما، بی‌خبر از شباهت ژستمان با درود هیتلری –که در آن موقع چندان ذهنیتی از آن نداشتیم- دست‌های‌مان را بالا بردیم.» خانواده داد 13 ژوئیه 1933 وارد آلمان می‌شوند و ابتدا در هتلی با نام اسپلاناد اقامت می‌کنند، که یکی از بهترین هتل‌های برلین بوده است:
مارتا در همان چند روز اول اقامت‌شان در برلین دچار سرماخوردگی شد. دوره نقاهتش را در اسپلاناد می‌گذراند که زنی آمریکایی، به نام سیگرید شولتس، به دیدارش آمد. او چهارده سال گزارشگر شیکاگو تریبیون در برلین بود که مارتا نیز سابقاً برای آن کار می‌کرد. او آن زمان سرپرستی گزارشگران این روزنامه در اروپای مرکزی را نیز برعهده داشت. شولتس، به‌رغم ظاهر ساده و محجوبش، از نگاه همکاران خبرنگار و هم مقامات نازی، قرص، رک و کاملاً بی‌پروا بود. دعوت همه دیپلمات‌ها را اجابت می‌کرد و معمولاً پای ثابت همه ضیافت‌هایی بود که از سوی گوبلز، گورینگ و دیگر رهبران نازی برگزار می‌شد. گورینگ همیشه اصرار داشت او را «اژدهای شیکاگو» بنامد.
شولتس و مارتا ابتدا درباره مسائل کلی و عادی گفت‌وگو کردند که چندان حساسیتی بر سر آنها نبود. اما خیلی زود گپ‌وگفت‌شان به تحولات برق‌آسای برلین طی شش ماه پس از به قدرت رسیدن هیتلر کشیده شد. شولتس از خشونت‌هایی بر ضدیهودیان، کمونیست‌ها و همه آنها که از نگاه نازی‌ها در انقلاب‌شان نامحرم و غیرخودی شناخته می‌شدند، حکایت‌ها داشت. در مواردی شهروندان آمریکایی نیز قربانی این خشونت‌ها بودند. مارتا اما در اظهارنظری آلمان را در کشاکش یک نوزایی تاریخی خوانده و رخدادهای موصوف را عوارض ناطلبیده شور و احساس گریبان‌گیر آن دانست. او ظرف چند روز اقامتش به قرائنی برنخورده بود که روایات شولتس را تأیید کنند. شولتس اما همچنان بر وجود شواهدی از ضرب و شتم و حبس‌های خودسرانه در زندان‌های خاص و غیررسمی، و نیز اردوگاه‌هایی بی‌حساب و کتاب اصرار داشت، که در سرتاسر کشور زیر نظر نیروهای شبه‌نظامی نازی چون قارچ روییده بودند و نیز زندان‌های رسمی‌تری که اکنون از آنها به عنوان اردوگاه‌های کار اجباری یاد می‌شود. یکی از آنها در 22 مارس 1933 راه‌اندازی و خبر آن نیز در کنفرانس مطبوعاتی هاینریش هیملر اعلام شد. این اردوگاه در بقایای یک کارخانه مهمات‌سازی قدیمی، با فاصله‌ای کوتاه از مونیخ  - دقیقاً در حومه دهکده زیبای داخائو- احداث شده بود و صدها و شاید هزاران زندانی در آن نگهداری می‌شدند که البته هیچ‌کس از شمار واقعی آنان مطلع نبود. بیشتر این زندانیان اتهامی خاص نداشتند و تنها تحت ضابطه به اصطلاح، بازداشت تأمینی با قصد حفظ جان اشخاص، به زندان افتاده بودند. مارتا در حالی که از تکاپوی شولتس برای اثرگذاری بر نگاه خوش‌بینانه خودش دلخوش نبود، به او احساس دلبستگی می‌کرد. نهایتاً نیز در حالی با هم خداحافظی کردند که مارتا، بی‌هیچ تغییری در نگاهش همچنان برهه جاری را شرایطی حماسی و انقلابی می‌دید که چه بسا رویش آلمانی نوین، شاداب و سالم میوه آن باشد.
برای مارتا که تازه پا به آلمان گذاشته بود و نشانه و اثری هم از آنچه سیگرید شولتس برایش تعریف کرده بود، ندیده بود، برلین شهری جذاب به نظر می‌آمد. نشاط و جنب‌وجوشی در شهر می‌دید که برایش دلپذیر می‌آمد، بویژه که ورنر فینک هنرپیشه و کمدین آلمانی که انتقادهایش از نازی‌ها شهرتی برایش به ارمغان آورده بود، همچنان و بدون ترس از دستگیری و گرفتاری، برنامه‌های نمایشی خود را برگزار می‌کرد. اما پدیده‌ای مانند برنامه هماهنگ‌سازی که نازی‌ها در پیش گرفته بودند، در همان روزهایی که در نگاه مارتا، روزهایی جذاب و درخشان جلوه می‌کردند، در نگاه گِردا لافِر جور دیگری جلوه می‌کرد: «او از اینکه مردمانی که زمانی دوست خود می‌دانست و سالیانی با هم جوشیده بودند، از ساعتی تا ساعتی دیگر، خودخواسته دگرگون می‌شدند بشدت یکه خورده بود.» یعنی فضایی در حال شکل‌گیری بود که در آن، اندیشه و باوری بیمارگونه در تلاش برای تسلط بر جان و جهان انسان‌ها، و حذف مخالفان، می‌کوشید تا «با قصد هماهنگ ساختن شهروندان، وزارتخانه‌ها، دانشگاه‌ها و نهادهای فرهنگی و اجتماعی با باورها و خصلت‌های ناسیونال سوسیالیستی حاکم» زمینه خشونت و شرارتی تمام‌عیار را بر ضد دیگران بگشاید.
 
آیا سؤال دیگری هست؟
سرانجام خانواده داد در منطقه تیرگارتِن، خانه‌ای را اجاره می‌کنند. در همان اولین روزهایی که خانواده داد در خانه جدیدشان مستقر می‌شوند، یک شبه‌نظامی نازی به یک جراح آمریکایی در برلین حمله و ضربه‌ای به سرش وارد می‌کند. گویا او به این خاطر مورد حمله قرار می‌گیرد که در هنگام رژه نیروهای شبه‌نظامی اس‌‌آ   از درود هیتلری خودداری کرده بوده است! مارتا و همراهانش نیز در سفری به شهر نورنبرگ با صحنه آزار و شکنجه‌دادن یک دختر آریایی در میان جمعیت و توسط نیروهای اس آ یا همان پیراهن قهوه‌ای‌ها مواجه می‌شوند، دختری که قصد داشته با مردی غیرآریایی ازدواج کند. جالب اینکه، گوبلز (وزیر تبلیغات آلمان نازی) در کنفرانسی مطبوعاتی و پس از این رخداد، بدون اینکه پرسشی در این باره مطرح شود، خود به آن اشاره کرده و تأکید می‌کند که چنین رخدادهایی نادر هستند و افرادی خودسر و غیرمسئول آن را انجام داده‌اند. اما در پاسخ به پرسش‌هایی که در ذهن خبرنگاران ایجاد می‌شود، همچون اینکه چرا افرادی که چنین کارها و رفتارهایی را انجام می‌دهند محاکمه نمی‌کنید؟ با بیان اینکه: «آیا سؤال دیگری هست؟!» از پاسخ‌دادن خودداری می‌کند.
 
پایان کار مارتا و پدرش
اما در روزی دیگر اچ. وی. کلتِنبورن مفسر رادیویی آمریکایی که همراه با خانواده‌اش و در یک تور اروپایی در آلمان به سر می‌برده نیز توسط یک جوان نازی مورد حمله قرار می‌گیرد. او و همراهانش در امتداد بلواری که در آن قدم می‌زدند با رژه گروهی از نیروهای اس آ مواجه می‌شوند و او با وجودی که نظر بدی نسبت به نازی‌ها نداشته و حتی با آنها همدل نیز بوده، از درود هیتلری خودداری می‌کند زیرا می‌دانسته بنا به بیانیه رودلف هس، معاون هیتلر، غیرآلمانی‌ها موظف به این کار نیستند. اما چند نفر از پیراهن قهوه‌ای‌ها به سراغ او و همراهانش رفته و علت خودداری آنها را از ادای درود هیتلری جویا می‌شوند. کلتِنبورن به آنها توضیح می‌دهد او و اعضای خانواده‌اش آمریکایی هستند، ولی آنها شروع به فحاشی می‌کنند. او از پلیس‌هایی که در آن اطراف بوده‌اند کمک می‌خواهد اما آنها هیچ اقدامی نمی‌کنند. پسر کلتِنبورن با سیلی محکم یکی از جوانان نازی نقش بر زمین می‌شود و باز پلیس‌ها هیچ اقدامی نمی‌کنند. کلتِنبورن که متوجه می‌شود پافشاری بیشتر و کمک‌خواستن از پلیس‌ها نیز هیچ نتیجه‌ای ندارد و ممکن است بیشتر هم آنها را در خطر قرار دهد، با پادرمیانی یکی از عابران از صحنه می‌گریزد. پس از این رخداد، پیشنهاد مِسِر اسمیت یکی از مقامات سفارت به داد که خواستار اخطاردادن وزارت امور خارجه به شهروندان آمریکایی در سفر به آلمان بود تا از سفر به این کشور خودداری کنند با موافقت داد مواجه نمی‌شود و او همچنان کوشش می‌کند تا با خویشتن‌داری و مدارا رفتار کند، زیرا هم او و هم فرد پیشنهاددهنده می‌دانستند که چنین اقدامی ضربه‌ای محکم به اعتبار رژیم نازی وارد می‌آورد! چندی بعد نیز ادگار ای. ماورِر مشهورترین خبرنگار در برلین که برای روزنامه «شیکاگو دیلی‌نیوز» گزارش می‌نوشته، با فشار نازی‌ها مجبور به ترک آلمان می‌شود. ماورِر که «از کوتاهی و عجز جهان خارج در فهم واقعیت رخدادهای آلمان برآشفته بود» یک شب داد را برای شام به خانه خود دعوت کرده و می‌کوشد تا او را با وضعیت نگران‌کننده و وخیمی که در آلمان جریان داشت بیشتر آشنا کند «اما تلاشش در این دیدار را بی‌فایده دید و دریافت حتی حملات گاه‌به‌گاه علیه آمریکاییان نیز نتوانسته موجب برانگیختگی سفیر و تغییر نگاه او شود» نازی‌ها با ادعای ابراز نگرانی از اقدام افراد تندرو که ممکن است ماورِر را به قتل برسانند، مأمورانی را از گشتاپو برای مراقبت نامحسوس از او و خانواده‌اش به کار می‌گمارند و این موجب می‌شود تا سرانجام برای انتقال او به کشوری دیگر اقدام شود. هنگامی که قصد خروج اجباری از آلمان را دارد، خبرنگاران خارجی مقیم برلین برای بدرقه او در ایستگاه قطار جمع می‌شوند. ماورِر که از عدم‌پشتیبانی مِسِر اسمیت و همکاران وی در سفارت آمریکا دلخور و غمگین بوده در حال بالارفتن از پله قطار، رو به مِسِر اسمیت کرده و می‌گوید: «و تو هم بروتوس؟!» که اشاره‌ای است به سخن مشهوری از آخرین امپراطور رُم –ژولیوس سزار- به دوست خود مارکوس بروتوس، هنگام کشته‌شدن، که نشانه خیانت‌کار شمردنِ بروتوس است.
رفت‌وآمدهای مارتا با خبرنگاران و روزنامه‌نگاران و آشنایی و نزدیکی او با رودلف دیلز، جوانی که ریاست گشتاپو را برعهده داشت و... کم کم او را به ژرفای دنیای نازی‌ها و روابطی که میان آنها وجود داشته نزدیک می‌کند و زمانی که با بوریس وینوگرادوف یکی از اعضای سفارت شوروی آشنا می‌شود، همه چیز برای نقش‌آفرینی متفاوت و جدید او فراهم می‌شود. نقشی که در آینده و در مواجهه با تهاجم وحشیانه شوروی و همراهانش به چکسلواکی و پایان‌دادن به بهار پراگ، مایه تأسف و رنجی عمیق در او می‌شود... اما ویلیام داد با تشدید روند قدرت‌گیری نازی‌ها و رفتارهای وحشیانه آنها و سخنان هیتلر و گوبلز که خواستار محو برخی از شهروندان از روی زمین بودند، نسبت به سیاستی که به تعبیر او انزواگزینی پارسامنشانه در وضعیت خطیر اروپا به شمار می‌آمد، حساس و حساس‌تر شد و سرانجام راه خودش را رفت.

 

در باغ حیوانات
عشق، وحشت و...
یک خانواده آمریکایی در برلین نازی

 نویسنده: اریک لارسن
 مترجم: احمد عزیزی
 انتشارات: هرمس
 تعداد صفحات: ۵۱۲ صفحه
 قیمت: ۴۹۵۰۰۰ تومان

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و نهصد و پانزده
 - شماره هشت هزار و نهصد و پانزده - ۲۹ آذر ۱۴۰۴