گذری بر سی و دومین جشنواره هنرهای تجسمی جوانان
باغ ملی و حیرت هجده سالگی
سعید اسلامزاده
روزنامه نگار هنری
دخترها و پسرهای هجده ساله و بیست و چند ساله، با دستهای خاکی و رنگی از آکریلیک و رنگ روغن و سیاه از زغال طراحی که گاهی برای پاک کردن دستشان را روی لباس میکشند... باهم بحث میکنند و میخندند و آنچه را در ذهن دارند با صدای بلند بین دوستان میگویند و ترسی ندارند که کارشان را بقاپند، چون صادقند و با هنر روراستند...
یک طرف بچههای سرامیکاند با آن عینکهای محافظ پای کوره یا کف حیاط نشسته و با خاک و آب دست به ساختن میبرند... در کارگاهی دیگر هم بچههای طراحی با مداد کنته و زغال و حتی رنگ، مرزهای طراحی و نقاشی را مدام گسترش میدهند...یا آنها که با قلم صفر، رنگهای فیروزهای و زرد و سبز و سرخ را در تذهیب و گل و مرغ مینشانند...آنها را چه میگویی که پای لپتاپ با ایدههایشان کلنجار میروند یا دوربین به دوش نگاه میکنند تا عناصر بیرون از خود را با چشمشان پیوند دهند... همه این هجده سالهها و بیست و چند سالهها راهی را انتخاب کردهاند که دشواریاش کم از راههای دیگر نیست و زیستن با هنر است. زندگی در حیرت... مدام شگفت زده شدن و لحظههایی را با مردم دنیا قسمت کردن.
این تصویری است از یک جشنواره. هر جشنوارهای که یک سویش جوانها باشند من آن طرف میایستم. این جشنوارهها در ذات آنقدر پویایی دارند که چندین روز سرپا بودن و از این طرف به آن طرف دویدن را به چشمت نمیآورد.
وقتی که اختتامیه تمام میشود و بچهها را با دستبند جشنواره و دیپلمهای افتخار به خانه میفرستی تازه میفهمی که چقدر پاهایت درد را در خودش پنهان کرده بود.
این وصف جشنواره هنرهای تجسمی جوانان بود که سی و دومین دورهاش در دانشگاه هنر باغ ملی برگزار شد.
جشنوارهای که با پاییز آمد
در وصف ویژگیهای این جشنواره پیشتر همینجا نوشته بودم که وقتی ١۵۴ نفر از همه استانهای کشور میآیند و در رشته های هنری تقسیم میشوند و با استادان کار میکنند تا آثاری بسازند که داوری شود رخدادی یکتا در هنر ایران است.
هرکس به این جشنواره راه بیابد برنده است. برگزیدگان روز پایانی فقط نمک جشنوارهاند. چون همه آنها، دوباره در ورکشاپهای بعد از جشنواره حضور خواهند داشت. جنگ 12 روزه نقطهای در داستان ما بود که میخواستیم کاری به سامان برسد تا جوانها شادی و نشاط و بودن و سرودن را در تجربهای هنری درک کنند.
اصلاً برای همین بود که «ریشه در خاک» از شعر فریدون مشیری بیرون آمد و در خط و شعار و موضوع کارها نمایان شد که؛ من اینجا ریشه در خاکم.
هنر ریشههای آدمی را به خاکش گره میزند
محکم میکند مثل ریشههای سرو ابرقو. یا چنارهای هفت جوش امامزادههای پای کوه. میتوانی از اینها شعار بسازی و چند صباحی را بگذرانی و میتوانی به نقطه شعور برسانی و هنر را نیاز امروز و فردا بدانی. مثل یک قطعه تار میرزا حسینقلی یا خطی از شعر نیما که از صبح میگوید و روشنی: قوقولی قو خروس میخواند...
یا سیاه مشق کلهر و نقشی از قوللر یا سپهری...
آنقدر ریشه دارد این درخت که گاهی یاد انسانی میافتی که ٣۵ هزار سال پیش در غار نقشی از حیوان و انسان را بر دیوار غار کشید.
و حالا این معجزه جوانی است که به اکسیر حیات میارزد. وقتی که پای هجده سالگی میایستی و حیرت میکنی از هر چه جنس هنر است و عشق و ماندن. ماندگاری. راز این هجده سالگی کشف است.
کشفی در جستوجوی خود و بیرون مثل بچههایی که در روزهای جشنواره دیدم که در حیاط باغ ملی دانشگاه هنر میچرخیدند و جوانی را معنا میکردند پای تابلو و وقتی که دست به رنگ و گچ و چوب و آهن و قلم نی میبردند.
روزهای جشنواره امسال را از اتاق داوری و انتخاب هنرجو برای کارگاه شروع کردم
هنرمندانی که با ذوق و دقت کار این جوانها را میدیدند و گاهی چشمانشان برق میزد و میگفتند: بماند... دست آخر که باید حذف میکردند میدیدم که چه افسوسی میخورند.
روز افتتاح این جشنواره در آفتاب صبح اولین روز پاییز مگر از خاطرهها میرود وقتی که در قلب تهران، در میانه تاریخ ایستاده باشی و بچهها را با استادان به کلاس بفرستی. و میدانستی که پنجشنبه غروب بعد از ٢ روز و نیم کار، چه دل دلی میکنند و در سرشان چه میگذرد، که کارشان چه میشود در نگاه داوران.
من فقط این سوی داستان را میبینم، سویه جوانی را. یک بار دیگر باید دوربین را بچرخانیم و آن سوی استادانهاش را هم از نظر بگذرانیم. و آنچه را در نگاه استادان به جوانان میآمد و چه لذتی داشت وقتی احمد وکیلی و محمدعلی بنی اسدی با لذت از کار بچههایشان حرف میزدند.
پای صحبت بچهها که نشستم هر یک از جایی آمده بود. از اردبیل، شیراز، اصفهان و سمنان و هر جایی که در نقشه ایران نامش آمده. همگی از دوستیها گفتند؛ دوستیهایی که میدانستند پایان مییابد.
از کلاس طراحی به نقاشی... از سرامیک به عکاسی. فرقی نمیکرد، هنر مهم بود که آنها را به هم وصل میکرد در قلب تهران، در دانشگاه هنر، جشنواره هنرهای تجسمی جوانان... برای این ١۵۴ هجده ساله تا بیست و چند سالهها بهانه بود تا بیایند و استادان را ببینند، کار کنند و بیشتر یاد بگیرند و خودشان را در محک تجربه بگذارند.
جایزه هم که پیش رو بود. در رقابتی که اگر اسم دوستشان در شب اختتامیه اعلام میشد سوت و کف و هورا بود که به هوا میرفت.
خصلت این جشنواره را باید در همین ریشه در خاک بودن جستوجو کرد جشنوارهای که مثل یک شجره در این سی و دو دوره به همه هنرها و هنرمندان شاخه دوانده درست مثل پیچکی که از دیوار بالا رفته و ایوان همسایه را سبز کرده، درختی محکم که میتوانی به آن تکیه کنی و جوانان ایران در باغ ملی به هنر تکیه کردند.

