مرگ در محاصره زندگی

هدی محمدی 
پژوهشگر رسانه 

لبنان این روزها در وضعیت نرمال همیشگی خودش نیست؛ یعنی نمی‌شود آن را با وضعیت معمول لبنان مقایسه کرد یا تحلیل‌ها از این وضعیت را به تمام لبنان تعمیم داد. آنچنان که نمی‌شود عراقِ ایام اربعین را به وضعیت تمام عراق و تمام اوقات عراق تعمیم داد.
پس هر آنچه نگارنده درباره لبنان می‌گوید، در واقع درباره بیروت در ایام اولین سالگرد شهادت سیدحسن نصرالله است.
پایمان را که از فرودگاه بیروت بیرون گذاشتیم، همه چیز عادی بود. بیروت نه شبیه شهرهای جنگ‌زده بود، نه شهرهایی که وسط عزای یکی از فرزندان عزیز لبنان است. بیش از هر چیز شبیه مستعمره‌ای بود که تمام تلاشش را می‌کند تا شبیه استعمارگرش باشد.
باید به مقتل سید می‌رفتیم. حزب برنامه‌ای برای امشب و در مقتل سید ترتیب داده بود. با یکی از دوستانم که چند روزی زودتر رسیده بود تماس گرفتم، لوکیشن را فرستاد، ده دقیقه بیشتر فاصله نداشتیم.
ده دقیقه بعد، دیگر نه تنها در جغرافیایی استعمارزده نبودیم که هر گوشه‌ای را نگاه می‌کردی ردی از مقاومت بود. پرچم‌های حزب‌الله که یا روی دوش پیاده‌ها بود یا دست موتورسوارها و یا بیرون از پنجره ماشین‌ها. تا چشم کار می‌کرد، اسم و عکس سیدحسن نصرالله به چشم می‌خورد. از ماشین‌ها طنین سرود مقاومت می‌آمد و سیل جمعیت به سوی مقتل می‌رفت.
بخش قابل‌توجهی از زمان را در ترافیک بودیم، باقی را هم به دنبال جای پارک، جای پارک پیدا کردن در بیروت -دست کم این روزها- دستاورد محسوب می‌شود. دیر به مقتل رسیدیم، مراسم تمام شده بود؛ اما بعضی هنوز دور آن گودی بزرگ که اسرائیل وسط پایتخت یک کشور دیگر ساخته بود جمع شده بودند.
به آدم‌ها نگاه می‌کردم. خستگی بیش از دوازده ساعت در راه‌ماندن را با خودم آورده بودم بالای جای زخم انفجار بر تن بیروت. بهت به جانم نشسته بود. به چشم‌ها نگاه می‌کردم. خسته بودند. پیرزنی بر بلندی نشسته بود، به گودال نگاه می‌کرد و پک‌های سنگین می‌زد. حق داشت...
بچه‌های کوچک، دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا، لبیک یا نصرالله می‌گفتند و مادر و پدرهاشان سعی می‌کردند طوری قاب گوشی را ببندند که هم مقتل مشخص باشد، هم بچه‌ها و هم پرچم‌ها. پرچم حزب و لبنان و فلسطین، هر سه بالای مقتل سیدحسن به چشم می‌آیند. از خودم می‌پرسم: «وطن کجاست؟» سیدحسن نصرالله بیشتر لبنانی بود یا فلسطینی یا ایرانی؟ کدام پرچم را باید بالاتر ‌از همه بالای مقتل و مزار او قرار داد؟
می‌فهمم قرار است سؤال «وطن کجاست؟» در تمام سفر همراهم باشد. می‌آیم از پرچم فلسطین عکس بگیرم، چشمم به لباس‌های خیسی می‌افتد که همسایه پهن کرده تا به هر زحمتی که هست، در شرجی هوای روزهای بین تابستان و پاییز بیروت خشک شود! آن طرف‌تر زن و مردی در بالکن چای می‌نوشند. شاید هم قهوه باشد؛ از این فاصله که می‌بینم، چیز دقیقی معلوم نیست. فقط جریان زندگی که دیواربه‌دیوار مرگ ادامه داشته به چشمم می‌آید.
می‌دانی؟«زندگی» آبروی «ظالم» را می‌برد. تصور کن! هنوز جای ترکش‌هاشان روی درودیوار خانه‌ات هست و تو یک لحظه هم از زندگی‌ کردن دست نمی‌کشی.
چشم برمی‌گردانم تا به تابوت‌های نمادین داخل گودال نگاه کنم، بالای هر کدام عکس شهیدی است و داخل تابوت نور گذاشته‌اند گمانم. اما حتی آن نورها از پس تاریکی آن گودال عمیق برنمی‌آیند. چشمم به گوشی زنی می‌افتد که با زن دیگری تماس تصویری گرفته و مقتل را نشانش می‌دهد. در تصویر روز است، به نظر می‌آید عزیزی آن سوی دنیا دارد که دلش خواسته مقتل او را ببیند؛ او که لبنانی‌ها به درست «عزیز روحی» صدایش می‌زنند. زنِ در موبایل زیر گریه می‌زند. زن این سوی تصویر اشک‌هاش را پاک می‌کند. لباس‌های کنار مقتل هنوز در حال خشک‌شدن‌‌اند. زنی در بالکن به جمعیت نگاه می‌کند. پای مقاومت حتی به الگوی زندگی روزمره آدم‌ها رسیده، می‌بینی؟ گفته بودم این روزها لبنان در وضعیت و روی نمودار نرمالش نیست.

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و هشتصد و چهل و هفت
 - شماره هشت هزار و هشتصد و چهل و هفت - ۰۸ مهر ۱۴۰۴