نمایش «قبیله ها» جدال بر سر «زبان به مثابه هویت» را روی صحنه برده است
نبرد بر سر کلام و کلمه
امیرحسین سرمنگانی
منتقد تئاتر
نمایش «قبیلهها» در بستری خانوادگی و زبانمحور، با تلفیق چند لایه معنایی از زبانشناسی، روانکاوی و نشانهشناسی، به مسأله ارتباط، هویت و سازوکارهای سلطه درون جمع انسانی میپردازد. رویکرد اجرایی با میز ناهارخوری بزرگ و غالباً قرمز، پیانوی قرمز و پرده سفید با آباژور پشت آن، از همان ابتدا دو محور بصری و معنایی را میسازد: رنگ قرمز بهمثابه دلالت بر تنش، حیات و خطر و پرده سفید بهمثابه مرز شفاف اما جداکننده حقیقت و امر نادیده.
هسته اصلی نمایش، جدال بر سر زبان بهعنوان ابزار معنا و هویت است. پدر به نقل از لکان به «مرحله آینهای» اشاره میکند؛ مرحلهای که کودک با بازشناسی تصویر خود، وارد حوزه نمادین (زبان و قانون) میشود. این ارجاع تصادفی نیست: خانواده، بیلی ناشنوا را از یادگیری زبان اشاره محروم کرده تا او را وادارند در «زبان گفتاری» ـ که در جهان آنها زبان مسلط و ارزشمند است ـ باقی بماند. این عمل، در معنای لاکانی، نوعی اجبار به ورود به نظام نمادین والدین است، اما بدون توجه به میل و واقعیت بدنی او. دنیل در مقالهاش زبان را «کپی کمرنگ زندگی» و «نامتعین» میخواند. اینجا نمایش به سوی نقد ساختارگرایی میرود و به پساساختارگرایی نزدیک میشود: زبان نه تعیینکننده معنا، بلکه شبکهای از نشانههاست که به نشانههای دیگر ارجاع میدهند. پرشها، قطع کردن دیالوگها و همپوشانی صداها، از منظر نشانهشناسی نمایشی، بهمثابه «پارازیت»هایی هستند که نشان میدهند ارتباط در این خانواده هرگز کامل و شفاف نیست. این آشفتگی شنیداری در تضاد با آرزوی خانواده برای «زبان روشن» قرار میگیرد و عملاً مرز میان گفتار و سوءتفاهم را از بین میبرد. پرده سفید و آباژور هم بهعنوان یک «اسکرین» یا سطح نیمهشفاف، فضایی برای «نیمهگفتار» و پنهانکاری عاطفی میسازد که در سکانس پایانی با حضور دختر پشت پرده، به اوج نمادینش میرسد.
از منظر لکانی، بیلی قربانی سیاست زبانی خانواده است. خانواده با منع زبان اشاره، او را در «مرحله نمادین» خودشان زندانی کردهاند؛ زبانی که او را همیشه بهعنوان «دیگری ناقص» تعریف میکند. مواجهه او با دختر ناشنوا، نوعی ورود به حوزه «دیگری بزرگ» جدید است؛ جامعه ناشنوایان با قواعد خاص خود. پذیرش زبان اشاره در پایان، شکستن امر نمادین پدرسالارانه و ورود به نظامیبدیل است.دنیل، از منظر فرویدی، گرفتار واپسزنی امیال و تعارضات ادیپی است. بوسیدن دوستدختر برادر، بویژه با التماس «بیلی را از من نگیر»، نشانه رقابت برادرانه و میل به حذف رقیب است؛ چیزی که فروید آن را در ساحت عقده ادیپ و حسادت فرزندی میبیند. لکنت دنیل در پایان، میتواند بهمثابه بازگشت امر سرکوبشده در قالب اختلال گفتاری تفسیر شود؛ یعنی ناتوانی در نمادپردازی کامل میل.
نمایش با آشوب و کاتهای مکرر آغاز میشود؛ این ریتم تند و آشفته در نیمه دوم جای خود را به لحظات مکث و مواجهه مستقیم میدهد. نقطه عطف اصلی، زمانی است که بیلی اعلام میکند دیگر به زبان گفتاری خانواده پایبند نخواهد بود. این لحظه، هم دراماتیک است و هم سمبلیک: ترک داوطلبانه «قبیله» خانوادگی برای پیوستن به قبیلهای دیگر. پایانبندی با لکنت دنیل و تکرار واژههای «عشق... اشاره...» در آغوش بیلی، تلاشی است برای آشتی یا دستکم همنشینی دو نظام زبانی و عاطفی؛ اما با ایهام باقی میماند، چون دختر پشت پرده ـ نماد نگاه و قضاوت بیرونی ـ همچنان حضور دارد. «قبیلهها» در این اجرا ایراداتی دارد از قبیل قطع کردنهای نابجا و همزمانی صداها و دیالوگها و هرج و مرج و بینظمیای که برای رساندن رسالت و معنا و مفهوم خود نیز باید دارای یک نظمیباشند!
و در آخر، پرده نمایش، دیالوگها را بینظم و ترتیب نمایش میداد و گاهی باعث از دست رفتن تمرکز مخاطب، هم از بازیها و هم از دیالوگ میشد.


