۳۰ هزار و ۳۰۸ نوزاد در طول جنگ ۱۲ روزه تحمیلی اسرائیل به دنیا آمدند

تپش زندگی در قلب جنگ

سهیلا نوری - گروه گزارش/ دوم تیرماه، حوالی ظهر، صدای انفجارهای پیاپی، محدوده بیمارستان خاتم‌الانبیا را پُر کرد. در آخرین روز جنگ حملات هوایی اسرائیل به نزدیکی ساختمان صلح جمعیت هلال احمر، بند دل مادران باردار در بیمارستان را پاره کرد، اما شیشه ساختمان‌های اطراف که فرومی‌ریخت، گردوغباری که به هوا برخاست، صدای فریادهایی که محوطه را برداشت و لرزشی که به جان اتاق‌ها افتاد، هیچ کدام امید این مادران را ناامید نکرد. این قصه در گرماگرم آتش و خون در اقصی‌نقاط ایران بارها و بارها تکرار شد، اما تولد ۳۰ هزار و ۳۰۸ نوزاد در این ۱۲ روز پُرالتهاب خط بطلانی بر تمام ناامیدی‌‌ها کشید. روایت کادر درمان و پدر و مادرهایی که تلخی روزهای جنگ را به شوق زایش زندگی تاب آوردند، بسیار خواندنی است.

تولد بالغ بر 30 هزار و 300 نوزاد در جنگ 12 روزه اسرائیل و ایران، آمار چشمگیری است که در کنار تمام اعداد و ارقام تأمل‌برانگیز در این روزهای پرالتهاب، دلگرم‌کننده و البته نویدبخش است. این آمار که از سوی مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت اعلام شده، هرچند در مقایسه با تعداد موالید در بازه زمانی مشابه سال گذشته، تفاوت فاحشی ندارد، اما ثبت این عدد در ایام پُرتنش جنگ، امید به زندگی و سازندگی را نوید می‌دهد.

در تهران روزی 300 نوزاد به دنیا آمد
«طی جنگ 12 روزه، فعالیت کادر درمان در حوزه زایمان به‌‌هیچ‌عنوان متوقف نشد؛ تولد 30 هزار و 308 نوزاد در سطح کشور مؤید همین واقعیت است.» دکتر صابر جباری، رئیس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در حالی از این آمار تأمل‌برانگیز یاد می‌کند که به گفته او و بر اساس همین آمار، در طول جنگ 12 روزه، به طور متوسط روزانه 2 هزار و 500 تولد در سطح کشور به ثبت رسیده که از این تعداد در کلانشهر و استان تهران به عنوان کانون اصلی درگیری‌ها و تجاوز دشمن، در بیش از 70 بیمارستان خدمات مرتبط با زایمان ارائه شده است، به طوری که در هر بیمارستان روزانه شاهد تولد 300 نوزاد بودیم.
این آمار در شرایطی به ثبت رسیده که در بازه زمانی 23 خردادماه تا سوم تیرماه (آتش‌بس جنگ ایران و اسرائیل)، تعدادی از مراکز درمانی سراسر کشور به واسطه نزدیکی به اماکن مورد هدف اسرائیل، شرایط ویژه‌تری را تجربه و به همین نسبت کادر درمان و مادران باردار نیز نگرانی و اضطراب بیشتری را تحمل کردند. دکتر جابری با تأیید این موضوع اضافه می‌کند: «خوشبختانه در حوزه خدمات مرتبط با بارداری و زایمان توقف خدمت نداشتیم و اگر مادر بارداری در این ایام به مراکز درمانی مراجعه کرد، پذیرش و روند زایمان او بدون مشکل انجام شد، چراکه همکاران بخش‌های اورژانس، بلوک زایمان، ماماها، متخصصین زنان، پرستاران و نیروهای خدماتی با نهایت مسئولیت‌پذیری خدمت‌رسانی کردند و به لطف خدا نه‌تنها مشکلی برای مادران باردار به وجود نیامد که تعداد قابل‌توجهی از آنها هم در صحت و سلامت زایمان کردند و امروز فرزندان‌شان را در آغوش دارند.»
از رئیس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در مورد تمهیداتی که برای زنان باردار در ایام جنگ در نظر گرفته شده بود می‌پرسم و می‌گوید: «طی این 12 روز دو دستورالعمل ملی صادر کردیم تا بیمارستان‌های مختلف، بخش‌های ستادی پشتیبان و معاونت بهداشت و درمان دانشگاه‌ها، در خصوص توصیه‌های مرتبط با شرایط جنگی و مراقبت‌ از مادران باردار و آرامش‌بخشی به آنها تمهیداتی را اتخاذ و توصیه‌هایی را مد نظر داشته باشند. همچنین پیام‌هایی را تدبیر کرده بودیم تا در صورت نیاز، برای آن دسته از مادران بارداری ارسال شود که نیازمند مراقبت خاص بودند و در شرایط ویژه قرار داشتند. با اینکه در نظر داشتیم برای یادآوری مراقبت‌ها و پیگیری‌هایشان به صورت تلفنی یا پیامکی با آنها در ارتباط باشیم. به عنوان مثال، زنان باردار در 24 تا 28 هفتگی بایستی غربالگری دیابت انجام دهند و از آنجا که ممکن بود در شرایط جنگی دچار استرس و فراموشی شوند، برای این قبیل خدمات که انجام آنها به صورت غیرحضوری امکانپذیر نیست، پیام‌هایی را آماده کرده بودیم تا در نتیجه حساس شدن شرایط اقدام به ارسال آنها کنیم. علاوه‌براین بنا داشتیم در مورد مناطقی که ممکن بود تحت تأثیر آسیب‌های ناشی از تشعشعات هسته‌ای قرار بگیرند، علاوه بر همه مردم، به صورت ویژه برای مادران باردار اقدامات ویژه‌ای صورت گیرد که خوشبختانه درگیر چنین موضوعاتی نشدیم.»

وصیت در اتاق زایمان
یکی از کلید‌واژه‌هایی که بسیاری از متولدین دهه 50 و 60 از آن استفاده می‌کردند تا بگویند گروه سختی‌کشیدگان دهه‌های اخیر را نمایندگی می‌کنند، «بچه جنگ» بود. برچسبی که دیگر به این جماعت که حالا بزرگ‌ترین آنها 54 ساله و کوچک‌ترین آنها 36 ساله است نمی‌چسبد؛ از بیست و سوم خردادماه، متولدین دهه‌های 80 و 90 نیز که حالا کوچک‌ترین آنها 14 ساله هستند خودشان را «بچه جنگ» معرفی می‌کنند. حتی تا آینده نزدیک این آپشن به کودکانی که طی 4 سال اخیر هم به دنیا آمده‌اند سرایت می‌کند، اما فارغ از جنبه طنز این ماجرا، واقعیت آن است که آمار تولد در جنگ تحمیلی اسرائیل به ایران، جنبه تازه و البته قابل استنادی را عیان ساخته است؛ پدر و مادرهایی اوج اضطراب را به شوق تولد ثمره زندگی‌شان تحمل ‌کردند، کادر درمان تا پای جان، پای هموطنان‌شان ایستادند و خانواده‌هایی با وجود اشک و لبخندها، به امید روزهای روشن فرزندی را به این آب و خاک دعوت کردند تا هر یک به سهم خود نشان دهند ایران ارزشمندترین دارایی تک‌تک‌مان است.
این گزاره در حرف‌های «ستاره» به خوبی هویداست. 36 سال دارد و چیزی تا به دنیا آمدن دومین فرزندش نمانده بود که رژیم اشغالگر مناطق مسکونی پایتخت را هدف قرار داد. صدای انفجارهای پی‌درپی تمام بدن «ستاره» را به رعشه می‌انداخت و تا تقی به توقی می‌خورد به گریه می‌افتاد ولی هربار می‌گفت به عشق پسرم طاقت می‌آورم. همسرش برای اینکه روزهای آخر بارداری را در آرامش بیشتری سپری کند، او را از منطقه «قلعه حسن‌خان» به منزل یکی از اقوام برد، با اینکه بازخوانی هرگونه خبری را هم در حضور او ممنوع کرده بود. اوضاع تقریباً آرامی را ساخته بود تا اینکه موعد زایمان فرارسید. بیمارستانی که بنا بود زایمان در آن انجام شود، «خاتم‌الانبیاء» و پزشک متخصص دکتر «سکینه مؤیدمحسنی» بود. با اینکه اقوام و نزدیکان می‌گفتند برای زایمان به تهران نروند، «ستاره» اصرار داشت زایمان در همین بیمارستان و توسط همین پزشک انجام شود. صبح دوم تیرماه که به بیمارستان رسیدند اوضاع محدوده بیمارستان آرام بود، اما حوالی ساعت 12:30 ظهر ورق برگشت؛ «نزدیکی‌های ظهر دکتر را دیدم. با آرامش و لبخند صحبت می‌کرد. معلوم بود می‌خواهد استرس من را کم کند. همینطور هم شد. حتی گفت بعد از اینکه ناهارخوردی کم‌کم برای زایمان آماده شو. یک جور عجیبی خیالم را راحت کرده بود. روی تخت نشستم و همینطور که ناهار می‌خوردم داشتم توی ذهنم صورت میهمان نورسیده‌ام را تصور می‌کردم که یک‌دفعه صدای انفجار شدیدی اتاق را برداشت. موج انفجار همه‌جا را لرزاند. پابرهنه دویدم وسط سالن. ظاهراً ساختمان کنار هلال‌احمر را زده بودند. تمام بدنم می‌لرزید. زبانم قفل شده بود. می‌خواستم حرف بزنم ولی نمی‌شد. یک‌دفعه چهره پسرم مهدیار که حالا 5 سال و 2 ماهه است آمد جلوی چشمم. از یک طرف نگران مهدیار بودم از طرف دیگر نگران بچه‌ای که چیزی نمانده بود در دل جنگ به دنیا بیاید. با اینکه در آن لحظه‌ها بچه‌ها همه انگیزه و توان من شده بودند ولی راستش را بخواهید خیلی ترسیده بودم تا حدی که به همسرم وصیت کردم. او در تمام مدت بارداری به خصوص روزهای جنگ مثل کوه پشتم بود و مطمئن بودم بهترین پناه بچه‌هاست برای همین گفتم اگر از اینجا زنده بیرون نیامدم بچه‌ها را فقط به تو می‌سپارم. نزدیکی‌های ساعت 3 بود که دردم شروع شد و ساعت 4 و بیست دقیقه پسر قهرمانم در بغلم بود. تا صبح هم از خوبی‌های دکتر مؤیدمحسنی حرف بزنم کم گفتم. نگاهش مثل مُسکن عمل می‌کرد. پسرم که به دنیا آمد زد زیر گریه، به من گفت: حتماً این روز را برایش تعریف کن. بهش بگو اگر نبودم از خدا برای من آمرزش بخواهد. کادر بیمارستان هم که مثل فرشته بودند و با اینکه می‌خواستم با رضایت خودم مرخص بشوم، همان چند ساعتی که آنجا بودم با نهایت مسئولیت‌پذیری از من و پسرم مراقبت کردند.»
اینکه اولین فرزند ستاره 5 سالش تمام شده یعنی او روزهایی که کشور اپیدمی نه، بلکه پاندمی کرونا را سپری می‌کرد، باردار بود و این دومین تجربه سخت او از بارداری است. از آن روزها می‌پرسم و می‌گوید: «زمان بارداری اولم ناشناخته‌ترین بیماری، کل دنیا را گرفته بود و من معنی دقیق استرس را آن روزها فهمیدم. ماه آخر بارداری «امیرحسین» هم که خورد به روزهای جنگ. خلاصه که هرچی بارداری سخت بود قسمت من شد ولی مدام به خودم قوت قلب می‌دادم که وقتی از پس کرونا برآمدم از پس جنگ هم برمی‌آیم. خدا هم که هربار هوای من و خانواده‌ام را داشت و از این بابت هزار مرتبه شاکرم.»
ستاره تمام روزهای آخر بارداری‌اش را حتی روزهای بعد از به دنیا آمدن پسرش، هربار که چشمانش را بست، دانه‌های اشک روی صورتش نشست، تجربه عجیبی را از سر گذراند اما تا همین امروز در هیچ‌کدام از لالایی‌هایی که برای «امیرحسین» خوانده، گریه نکرده و از لحظه‌های جانکاهی که گذرانده برایش نگفته است، بنا هم ندارد به این زودی از تلخی‌هایی که تجربه کرده چیزی بگوید فقط یک دفتر خاطرات خریده تا در اولین فرصت، از روزهایی بنویسد که بر 30 هزار و 308 مادر باردار در ایران گذشت.
 
خاطرات خانم دکتر
فرشته بی‌بالی که در روز دوم تیرماه، همان روزی که بیمارستان خاتم‌الانبیاء لحظات سراسر بیم و امید را تجربه می‌کرد، دو نوزاد را به این دنیا دعوت کرد، دکتر سکینه مؤید‌محسنی است. پزشک متخصص زنان و زایمان همین بیمارستان که معتقد است در بحبوحه جنگ، زمانی که خیلی‌ها جان عزیزشان و عزیزان‌شان را برداشتند و به گوشه‌ای دنج و خوش آب‌وهوا پناه بردند تا آب از آسیاب بیفتد و آنگاه آفتابی شوند، کادر درمان ماندند و مثل همیشه به دور از جنجال و تبلیغات، پناه بیماران شدند. با همین اعتقاد هم علاقه‌ای به گفت‌وگو نشان نداد، ولی حاضر شد بخشی از نوشته‌های دفتر خاطراتش را در اختیار «ایران» قرار دهد تا روایتگر لحظات با‌اهمیتی باشد که دوم تیرماه در بخش زایمان بیمارستان خاتم‌الانبیاء رقم خورد؛ «صبح دوشنبه بود، شب قبل خوب نخوابیدم. نیمه‌شب هربار که صدای پدافند و انفجار می‌آمد تمام نقشه ایران را به ذهن می‌آوردم و مرتب «اُفَوِّضُ اَمری» را می‌خواندم؛ خدایا تمام مملکت و حدود و ثغورش را به خودت می‌سپارم، خدا کند ما بندگانی باشیم که تو امورشان را مدیریت می‌کنی. صبح با خاطری جمع به بیمارستان رفتم. شب قبل یک بیمار هشت ماهه بستری شده ‌بود، یک سزارین هم داشتم. «ستاره» که روزهای آخر بارداری را طی می‌کرد آمده‌ بود، خیلی اضطراب داشت، منتظر بود تا نوزاد به دنیا بیاید و بغلش کند و به جای امنی پناه ببرد. آنقدر التماس در چشم‌هایش بود که او را هم بستری کردم. زایمان به‌ خوبی انجام شد. تازه به وسط راهروی اتاق زایمان رسیده‌ بودم که ناگهان انفجار و لرزش شدیدی که به نظر می‌آمد درست بالای سر ماست اتفاق افتاد. به سقف نگاه کردم خدا را شکر بر سرمان نیفتاده، سریعاً سراغ بیماران رفتیم، وحشت، گریه. پشت سر هم انفجار، لرزش. دو، سه، چهار، پنج، شش. خانم جلالی و خانم احمدی با آرامش بیماران را جمع‌و‌جور می‌کردند، بر سرشان و کمرشان ملحفه انداختند و به بیرون دویدیم. سالن جلوی اتاق عمل ولوله بود از جیغ و فریاد و گریه بیماران و برخی پرسنل بیمارستان. از پنج طبقه پایین می‌آمدند. پرستاران هر کدام یک نوزاد را محکم در بغل گرفته ‌بودند و می‌دویدند. مادر بیچاره‌‌ای که چند ساعت قبل زایمان کرده ‌بود در حالی که خون از پاهایش جاری بود، می‌دوید. بیمارم پابرهنه بیرون دویده ‌بود، جرأت نداشتم برگردم برایش دمپایی بیاورم. از جلوی اتاق ‌عمل برایش دمپایی برداشتم. بعداً دیدم خانم احمدی صندل خودش را به بیمار دیگری داده و خودش پابرهنه تا مسجد رفته، هنوزم ذهنم درگیر تحلیل این است که چرا من به فکرم نرسید. وقتی از شدت جمعیت کم شد رفتم زیرزمین که قبلاً اصلاً نرفته بودم. مامای اتاق زایمان رنگش پریده بود و بشدت می‌لرزید و با صدای بلند گریه می‌کرد. تنها در میان تعدادی مرد ایستاده‌ بود، در حالی‌که داشتم به خانه خبر می‌دادم سالم هستیم او را در آغوش گرفتم، پسرم که صدای هق‌هق را از گوشی می‌شنید با نگرانی تکرار می‌کرد مامان راستش رو بگو چی شده. زیرزمین در یک اتاق «ستاره» را هراسان و گریان پیدا کردم، یکی از پرسنل اتاق‌شان را در اختیار ما گذاشتند، از یخچال اتاق آب‌میوه خنک به همه دادند. کم‌کم آرامش برقرار شد. بهش گفتم اصلاً نگران نباش کنارت هستم و اگر لازم شد در همین اتاق زایمان را انجام می‌دهم، همسر بیمار که روحیه خیلی خوبی داشت با خنده گفت از این بهتر، تو اولین کسی میشی که تو این اتاق زایمان کرده است.
با پلک زدن‌های مکرر و سرفه، غباری را که در چشم و حلق رفته بود بیرون راندیم. غروب که به خانه برمی‌گشتم مسیر بمباران‌شده را پیاده رفتم. فاجعه بود، تلی از خاک و آهن و ماشین‌های مچاله شده. ماشین‌های آتش‌نشانی و امدادرسان مشغول کار بودند‌. پدری مستأصل با گوشی صحبت می‌کرد: بیمارستان‌ها را رفتم، اسمش نبود. در حالی که می‌دوید به هرکس که می‌رسید اسم پسرش رو می‌برد، ازش خبر ندارید؟ بعداً شنیدم پدری را بعد از اینکه نتوانسته ‌بود اثری از پسر سربازش بیابد با سکته قلبی به بیمارستان آورده بودند، نمی‌دانم، شاید او بود. شب بعد از برگشت به خانه بعد از یادآوری فروریختن بمب‌ها در نزدیکی بیمارستان، بعد از انتقال بیماران از دل لرزش‌ها، بعد از خندیدن‌های بسیار برای آرام کردن فریادها و گریستن‌ها، بعد از در آغوش گرفتن دخترک‌هایی که از ترس می‌لرزیدند، بعد از تولد نوزادانی که از میان اشک و ترس مادران‌شان اولین گریه‌های امیدشان به این دنیا را سر دادند با خستگی زیاد آرمیده بودم که با به لرزه در آمدن‌های مکرر خانه از جا پریدم و فرزندانم را دیدم که در میان خانه راه می‌روند و می‌پرسند واقعاً از این معرکه بیرون می‌آییم؟ پشت سر هم صدای انفجار، کوبیده شدن زمین و لرزش خانه..‌‌‌...
در لحظات سکوت بین صداهای انفجار و ضدهوایی، صدای آرام کشیده شدن جاروی رفتگر محله را بر سطح خیابان شنیدم، کنار پنجره رفتم و دیدم رفتگر همان‌طور آرام در حال روبیدن خیابان است، حتی انفجارها لحظه‌ای او را از کار باز نمی‌داشت و آن وقت بود که دلم آرام گرفت، ما ملتی نیستیم که شکست بخوریم.»
 
پای ما ایستادند
سومین فرزندش را باردار بود که جنگ میان اسرائیل و ایران درگرفت. آرامش عجیبی در صدای اوست. «محدثه» با همین ویژگی در روزهای جنگ ترس را از دو پسر کوچک‌ترش دور کرد. همسرش در تمام این مدت مشغول امدادرسانی بود و او که با این موضوع مخالفتی نداشت در تنهایی و تاریکی شب، در میان صداهای انفجار با داستان‌هایی از مردان و زنانی که صلابت ایران و سرافرازی میهن را در سر می‌پروراندند، پسرانش را می‌خواباند و حالا که به آن روزها فکر می‌کند باور دارد چیزی جز توسل و توکل او را به این حد از آرامش نرسانده بود؛ «ساکن حوالی خیابان پاسداران هستیم. از همان روز اول مدام صدای پدافند و جنگنده می‌آمد و من غیر از اینکه سعی می‌کردم با دعا و توسل، ترس و استرس را از خودم دور کنم همه تلاشم این بود که محمدحسین، محمدمهدی و حتی علیرضا که چیزی تا به دنیا آمدنش نمانده بود، نترسند. با اینکه اقوام به من می‌گفتند به یک جای امن برو، ولی رفتن به من حس فرار می‌داد. یک عمر با این عقیده بزرگ شده بودم که باید پای وطن و آرمان‌های آن ایستاد و دلم نمی‌خواست در آن لحظه‌های سخت روی عقیده‌ام پا بگذارم. دوست داشتم پسرهایم هم در این ایستادگی و اتفاق بزرگی که رخ می‌داد نقش داشته باشند. این رویه ادامه داشت تا اینکه رسیدیم به صبح روز دوم تیرماه و موعد زایمان. نزدیک بیمارستان اوضاع آرام بود. تشکیل پرونده با تأخیر انجام شد ولی چون اعتقاد دارم چیزی بی‌حکمت نیست گلایه‌ای نکردم.»
محدثه با مرور آن روز ادامه می‌دهد: «جالب است اگر آن ‌روز کمی دیرتر یا زودتر به بخش زایمان می‌رفتم معلوم نبود الان اینجا بودم که با شما صحبت کنم یا نه، چون درست وقتی روی تخت ریکاوری به هوش آمدم که صداهای شدید انفجار محیط را پر کرده بود. در شرایطی نبودم که بتوانم فرار کنم. فقط صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که یک بخش از سقف کاذب ریخت و من فکر کردم بیمارستان را زدند. 5 یا 6 انفجار مهیب و پشت سر هم، صدای فریاد کادر درمان را بلند کرد. ولی من کاری از دستم بر نمی‌آمد جز اینکه از خدا بخواهم به حرمت ائمه، مراقب جان فرزندانم باشد، در همان حین یکی از پرستارها که بچه من را به مسجدی در آن نزدیکی برده بود تا آسیبی نبیند با رنگ پریده از راه رسید. تازه از شدت صداها کم شده بود که گفت: «اینم از گل‌پسر قهرمانت؛ برده بودمش مسجد تا اینجا آسیبی نبینه. آن روز پرستارهای بیمارستان و دکتر مؤید‌محسنی کاری کردند کارستان. خیلی‌ها گذاشتند و رفتند ولی آنها پای ما ایستادند و این را نه‌تنها من فراموش نمی‌کنم که آنقدر برای علیرضا تعریف می‌کنم تا او هم فراموش نکند.»

 

بــــرش

 خدا به همه کمک کرد

روایت روزهای جنگ و آنچه بر مادران باردار گذشت فقط مختص پایتخت نبود. در شهرهای مختلف ایران هم این التهاب احساس شد. در این میان استان کرمانشاه و مناطق مرزی آن وضعیت ملتهب‌تری را تجربه کردند. روستای «میانراهان» که پیش‌تر به «دینور» شناخته می‌شد یکی از همین مناطق است و داستانی که «گلتاج مرادی» مادری باردار در این منطقه و «مهسا لرستانی» مامای مرکز جامع سلامت میانراهان تعریف می‌کنند نمونه‌‎ای از همین شجاعت و ایران‌دوستی است.  تا قبل از 29 خردادماه در این روستا یک پایگاه بسیج وجود داشت که در همین روز، تقریباً با خاک یکسان شد. روبه‌روی این پایگاه بسیج خانه «گلتاج» قرار دارد و در اثر موج انفجار بخش‌های زیادی از آن فرو ریخت، خانه بهداشت هم که در جوار این پایگاه بسیج قرار داشت در روز حمله هوایی اسرائیل ویران شد. گلتاج 36 ساله هفته 24 بارداری را پشت سر می‌گذاشت که با چشم‌های خودش خانه‌خراب شدنش را دید. با لهجه کُردی از آن روز این‌طور برایم می‌گوید: «کنار ظرفشویی بودم و ظرف می‌شستم که زدند. خانه‌مان مقابل پایگاه بسیج و درمانگاه است. دیدم دود رفت به هوا. پسرم در حیاط بود. از طبقه دوم دویدم که پسرم را نجات بدم. ترس در وجودم بود ولی خدا را شکر هیچ مشکل خاصی برای ما پیش نیامد. خدا کمک همه کرد نه من تنها. در خانه‌مان کلاً تیکه آهن بود. ریخته بود تا سر چهارراه. حتی توی درمانگاه. دیوارهای درمانگاه ریخته بود و کسی نبود به دادم برسد. از ترس سریع خودمان را رساندیم بیمارستان. ضربان قلب بچه‌ام را گوش دادند. شکر خدا سالم بود. خانم لرستانی و کیانی زنگ زدند و احوال‌مان را پرسیدند. هنوز هم جویای حال من هستن.» مهسا لرستانی که از همان روز تا به حال، جویای احوال گلتاج و تعداد زیادی از مادران بارداری است که در 13 روستای اطراف «میانراهان» زندگی می‌کنند و تحت پوشش این مرکز بهداشت هستند، در مورد آن روز می‌گوید: «شدت انفجار به حدی بود که بخش‌های مختلف خانه بهداشت تخریب شده، تجهیزات آسیب جدی دیده و عملاً امکان پذیرش مراجعه‌کنندگان وجود ندارد. برای همین از فردای همان روز به یکی از مدارس نزدیک نقل مکان کردیم و بیماران را آنجا پذیرش می‌کنیم. خوشبختانه حال گلتاج که به محل انفجار بسیار نزدیک بود خوب است و بقیه مادران باردار هم مشکل خاصی ندارند و طی هفته‌ها و ماه‌های آینده فرزندانشان را به سلامت در آغوش می‌گیرند.»