نقدی بر نمایش «یخ‌بستگی»

عمرم زوال یافت کمال نیافت

حامد قریب
گروه فرهنگی

«زایل شود هر آنچه به کلی کمال یافت»، مصرعی از یکی از اشعار شاعر بلندآوازه ایرانی، سعدی است که احمد سلگی(نویسنده و کارگردان) تلاش کرده تا با استفاده از آن، یخ نمایش خود را در ذهن مخاطبان باز کند.
نمایش «یخ‌بستگی» روایتی از زندگی ناکام بامداد(با بازی مجتبی پیرزاده)، نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر بوده که نه در زندگی و نه در عشق، عمرش کمال نیافته است.
نمایش با نامه بامداد برای دختری به نام پاییز که هرگز‌ زاده نشده، آغاز شده و در انتها نیز با حضور پاییز روی صحنه پایان می‌یابد. بامداد در سن 44 سالگی که می‌تواند سن بلوغ یک هنرمند باشد، قصد خودکشی کرده و در لحظات پایانی زندگی خود، به خاطراتِ عشقی سفر می‌کند که گرچه 20 سال از آن گذشته، اما همچنان او را می‌سوزاند.
در پس همین سفر است که ستاره (با بازی سارا بهرامی) روی صحنه می‌آید و ما شاهد مواجهه بامداد با او می‌شویم که گویی هیچ‌گاه عشقشان به پایان نرسیده است. با این همه، این دو تن دیگر آن آدم‌های سابق نیستند. «بامداد» که روزگاری آثارش روی صحنه مورد تحسین قرار می‌گرفته، اکنون از جامعه گریخته و به وان حمام خانه‌ای غم‌زده پناه برده و «ستاره» در قامت یک ستاره سینما به خانه او آمده است. در واقع نمایش جدالی نفس‌گیر بین بامداد و ستاره است که با مرور خاطرات عاشقانه شروع شده و با نفرت و مرگ به پایان می‌رسد.
در این مسیر ما با شخصیت بامداد آشنا شده و چرایی وضعیت امروز او برایمان عیان می‌شود. به عنوان مثال در یکی از صحنه‌هایی که از خاطرات مشترک ستاره و بامداد روی صحنه تصویر می‌شود، می‌بینیم که بامداد در آخرین تلاشش برای اجرای نمایش، نمایشنامه کاملی که مدتی روی آن کار کرده را با یک صحنه کوتاه و مصرعی از شعر سعدی عوض می‌کند: «زایل شود هر آنچه به کلی کمال یافت». شاید بتوان گفت که مصرع دوم این شعر، توصیفی است که بامداد از زندگی خود در آن لحظه دارد: «عمرم زوال یافت، کمال نیافت».
در واقع با همین شعر است که او تبدیل به نمادی از جامعه هنری می‌شود که آرمانش را در تئاتر دنبال کرده اما در نهایت به پوچی رسیده و از همین رو به مخدر و مرگ پناه می‌برد. نکته جالب اینکه ستاره که بازیگر و همراه او در اجرای این نمایش است، به هیچ عنوان وضعیت آن زمان او را درک نکرده و بامداد را مورد نقد تندی قرار می‌دهد. اما با گذشت 20 سال از آن روزها، خودش فیلمنامه‌ای را به نگارش درآورده، که تمثیلی از کابوس گذشته خود و شعری است که روزگاری بامداد آن را بازخوانی کرده است.
ستاره در فیلمنامه خود جهانی را ترسیم کرده که نسل بشر در آن در حال انقراض است. به صورتی که بشر دیگر قادر به دنیا آوردن فرزند آدمی‌نیست و جهان را عنکبوت‌هایی فرا گرفته که از رحم مادران به دنیا آمده‌اند. اما در این جهان، یک مرد وجود دارد که می‌تواند فرزند آدم به دنیا بیاورد. ستاره پیشنهاد بازی در نقش مرد ناجی را به بامداد می‌دهد تا او را از شرایطی که دارد خارج کرده و امیدی در دلش زنده کند اما در واقع او می‌خواهد خود را از مقتضیات جهانی که به آن آلوده شده، نجات دهد، زیرا شاهدیم که در صحنه دیگری از نمایش که فضایی فراواقعیت دارد، ستاره از بامداد فرزند مشترکی می‌خواهد که عنکبوت نباشد، زیرا تنها بامداد می‌تواند این فرزند را به او بدهد.
نمایش دو مسیر متفاوت از دو آدم با نام‌های بامداد و ستاره را پیش روی چشم ما می‌گذارد. بامدادی که در زندگی به موفقیتی دست پیدا نکرده و ستاره‌ای که به آرزوی دوران جوانی‌اش رسیده است. با این همه شخصیت ستاره‌ای که ما در نمایش می‌بینیم، نه تنها از شرایط خود راضی نیست، بلکه از بامداد نیز درخواستی غیرقابل انجام دارد. اتفاقی که می‌تواند روی نگرش ما به زندگی تأثیرگذار باشد. نمایش «یخ‌بستگی» تلاش بسیاری دارد تا خود را اثری متفاوت معرفی کند اما از بعد انتخاب سوژه و روایت عاشقانه اولیه، به هیچ عنوان اثر تازه‌ای نبوده و رد‌پای بسیاری از عاشقانه‌های سینما در آن دیده می‌شود.
علاوه بر این، هیچ چیز در این اثر به صورت قطعی بیان نشده و همه‌چیز در لایه‌ای از ابهام قرار دارد. نمایش در عین حال که می‌خواهد منتقد باشد، جسارت بیان نقد صریحی را ندارد و یا شاید نمی‌خواهد ریسک بیان نقد خود را بپذیرد. با این همه نمی‌توان تلاش گروه اجرایی این اثر را نادیده گرفت. شاید بتوان گفت که «یخ‌بستگی» نه فقط نام یک نمایش که عنوان قابل تأملی برای روایت وضعیت بغرنج بسیاری از آدم‌ها بویژه نسل جدید است که انگار دچار نوعی یخ‌بستگی شده‌اند. سرنوشتی تلخ که اگر برای آن چاره‌ای اندیشیده نشود، می‌تواند آینده بسیاری از نسل ما را نیز شامل شود.
نمایش «یخ‌بستگی» به نویسندگی و کارگردانی احمد سلگی هر شب ساعت 19 در سالن ناظرزاده تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه می‌رود.